نازنین متین‌ نیا
نازنین متین‌ نیا
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

روايت اول: دلتنگی

نوشتم: «حتی دلم براي تحريريه هم تنگ شده

و صبر كردم تا «ايزتايپينگ» آن بالا تمام شود و بخوانم: «آخه اينجا هم د‌لتنگی دارد؟!» و بعد «گيف» آن آقايی را ببينم كه روی موتور نشسته و سر به تاسف تكان می‌دهد. یک لحظه فكر كردم درست می‌گويد. خود من هم تا همين دو هفته پيش اگر چنين جمله‌ای را می‌خواندم همچين جوابی می‌دادم. اما حالا و بعد از 10 روز گذر از سختی و ترس و يك هفته دوری از تحريريه‌ای كه در شش سال گذشته خانه دومم شده دلتنگ هستم. انگار كه اگر همه‌چيز عادی بود و من از اين روزها نگذشته بودم، اين دلتنگی هم به سراغم نمی‌آمد.

اما حالا دلتنگ هستم. دلتنگ همه‌چيز. دلتنگ نشستن پشت ميزم توی تحريريه. دلتنگ بچه‌های سرويس آخر كه یک هفته بی‌دبير جور همه‌چيز را كشيده‌اند و حالا از آن تيم سه نفره فقط يك نفرشان سالم سر جايش مانده و دو نفر ديگر هركدام درگير اين بيمارستان و آن بيمارستان هستند. دلم برای سروصدای تحريريه كه هميشه شكارش بودم هم تنگ شده. براي آن معطلی كشنده رسيدن امضای صفحه تا پاسی از شب. برای اتاق سردبير كه هميشه يك «تذكری» برای گفتن داشت ياصدای قهقهه بچه‌های سرويس سياسی از توی بالكن كه كفرم را درمی‌آورد. آدميزاد است ديگر. ناگهان زندگی‌اش زير و رو می‌شود و می‌شود به همين مسخرگی حالای من كه به جای صفحه سفيد وُرد كامپيوتر محل كارم، چرك‌نويس و خودكار به دست دارم از احمقانه‌ترين دلتنگی‌های اين روزهايم می‌نويسم و مدام می‌خواهم به خودم دلداری بدهم كه تمام می‌شود و اين هم می‌گذرد و برمی‌گردم و باز همه اينها می‌رود روی مخم و باز دلم می‌خواهد هرچه سريع‌تر نوروز از راه برسد و 15 روزی نباشم و تحريريه را نبينم. اما حالا حتی مطمئن نيستم كه به همين آرزو هم برسم.

10روز است كه فهميدم هيچ چيز در زندگی «قطعيت» و «ثبات» ندارد و يک توده كوچک كه ابعادش حتی به دو سانت هم نمی‌رسد می‌تواند همه شالوده زندگی‌ات را به هم بريزد و تو را تبديل به موجود عجيب و ترسيده‌ایی كند كه مدام آرزو كنی كاش همه‌چيز مثل قبل بود و كاش هيچ‌وقت سروكله اين توده تهاجمی توی زندگی‌ات پيدا نشده بود. اما اين «كاش»ها به جایی نمی‌رسد. همان‌طور كه همان لحظه اول كه توده را زير دستم احساس كردم و گفتم كاش غده چربی باشد، نشد. همان‌طوركه وقتی توی دلم گفتم كاش اين دكتر سونوگرافی بی‌سواد، الكی تشخيص داده باشد كه توده بايد ام‌آرآی و بيوبسی شود، نشد يا شبيه آن لحظه كه نشستم كف خانه و با دست‌هايی كه از ترس مي‌لرزيد لينک نتيجه «بيوبسی» را باز و كلمه عجيب را توی گوگل سرچ كردم و فهميدم يعنی «نوعی سرطان» و باز توی دلم گفتم كاش اشتباه باشد، اشتباه نبود. به قول مادربزرگم از هيچ‌كدام از اين «كاش»ها هيچ علفي سبز نشد و مجبور شدم از اين كلينيک به آن كلينيک و از اين بيمارستان به آن بيمارستان بروم تا هرچه سريع‌تر اين توده از تنم بيرون بيايد و تا دير نشده بزرگ‌تر نشود، جا خوش نكند و نخواهد برود توی تنم به مهمانی و به قول دكترها باقی «ارگان»ها را هم درگير كند.

حالا به تعريف علم پزشكی بيمار سرطانی تازه جراحي‌شده‌ای هستم كه بايد منتظر جواب «پاتولوژی» بماند و نقاهت يك جراحی را بگذراند و اوقات خودش را با دراز كشيدن روي تخت و زل زدن به سقف سفيد و كنار آمدن با بحران روزگار بگذراند. همه می‌گويند می‌گذرد. می‌گويند نترس و قوی باش. چيزهای زياد ديگری هم می‌گويند. من دلداری از سر دوستی، محبت و عشق را خوب می‌شناسم. خودم بارها آن طرف معركه ايستادم و همين‌ها را به ديگری گفتم. اما راستش را بخواهيد اين طرف، اوضاع خيلی فرق می‌كند. من هيچ‌وقت آدم ضعيفی نبودم. ترسو هم. اين سال‌های اخير هم ياد گرفتم كه هيچ حس انسانی دكمه ندارد و نمی‌شود دكمه‌اش را زد و تعطيلش كرد. اما می‌شود صبور بود و شناخت پيدا كرد و كنار آمد. اما راستش را بخواهيد اين تجربه با همه دريافت‌هايم تا قبل از اين فرق دارد.

انگار آدم تا وقتی یک پايش را لب گور نبيند و ترس واقعی از مرگ سراغش نيايد جنس واقعی احساسات و عواطف را هم درک نمی‌كند. حالا همه‌چيز برای من تغيير كرده، از دوست داشتن، مهر، عشق، محبت، ذوق و شوق تا ترس، استرس و اضطراب و هر حس سياه ديگری چندبرابر واقعی‌تر در زندگی من خود را نشان می‌دهند و من گيج و مبهوت در همه اينها فقط دلم می‌خواهد درست ببينم، حس كنم و رفتار كنم. مي‌دانم اول راه است و می‌دانم قبل از من ديگرانی با تجربه‌هایی بسيار دردناک و سخت‌تر اين روزها را از سر گذرانده‌اند.

نااميد نيستم.

اميدوار هم نيستم.

دلتنگیتحریریهتوده سرطانیزناننازنین متین نیا
روزنامه‌نگار روزنامه اعتماد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید