میگویند قلب هر آدمی به اندازه مشت گره کردهاش است. مشت گره کردهام مدام خودش را به درودیوار میکوبد و صدای کوبشهایش، فقط توی سرم میپیچد. گاهی خیال میکنم کمی نمانده به دیوانگی. مگر میشود آدمیزاد براساس یک نظر بیپایه و اساس و سانتیمانتال آبکی، فکر کند که قلبش به اندازه مشت گره کردهاش است و قفسه سینهاش را دیوار ببیند؟! دفترچه راهنمای داروها جوابم را میدهد. تپش قلب هم یکی از بیشمار عوارض داروهاست مشت گره شدهام چارهای ندارد جز صبوری و تحمل گذشت زمان. باید انقدر صبر کنم تا داروها کار خودشان را بکنند و بدنم از سرلج کوتاه بیاید علیه خودش شورش نکند.
من باید صبر کنم و متاسفانه برای صبر، هیچ نسخهای وجود ندارد. روزها باید بگذرد. نه کیفیت و «چطور» این گذشتن مهم است و نه چگونگیاش. میگویند تحمل کن. نسخه اصلیشان همان تحمل است در حالی که برای من، صبر و تحمل هم تبدیل به عارضه بیماری شده. فکر میکنم به اندازه همه آن مشت کوبیدنهای دارو توی تنم، این صبر هم جز عوارض بیماری است و نه راهحل گذر از آن. زمان از دستم دررفته است، نه آیندهای قابل تجسم است و نه گذشتهای. مثلا وقتی میگویند که به روزهای بعد فکر کن یا به سال دیگر و سالهای بعدتر که فقط خاطرهای از اینروزها باقی مانده، چیزی توی خیالم نیست. حتی گذشته را هم انگار گم کردم. یادم میآید که کسی شبیه به من و همنام من بوده که ۳۶ سال مدام با تپش همین قلب بیقرار امروزی سر کرده اما، آنهم غریبه و دور شده است. انگار فصل چهارمی به زمان زیستم اضافه شده و من دیگر گذشته و آینده و حال ندارم.زمان چهارم، گنگ و گیج است و بینام.
روزهای اول سخت میگذشت اما حالا در یک زمان خاکستری روبه بینهایت، همهچیز در آرامش عجیبی میگذرد. آدمها نگران استرس و اضطراب و هزار و یک ماجرا هستند و من، یکجور صبور عجیبی، بیخیال همهچیز. گاهی نگران میشوم که نکند از آدمیزادی افتاده باشم و خجالت میکشم که نکند سختی بیماری مرا از سرلیست اشرف مخلوقاتی سر داده باشد پایین و به قعر کشانده باشد اما حتی همین خجالتزدگی هم دوام ندارد خیلی زود توی همان خاکستری گنگ گم میشود. از اضطراب آدمها برای درگیری با ویروسها خندهام میگیرد، از نگرانیهای روزمره برای رسیدن و نرسیدنها تعجب میکنم، از خواستنها و نخواستنهای انسانی اطرافم کلافه میشوم و هرچیزی که تا قبل از این زندگی میخواندم و برایش تعریف داشتم و هیجان و سنسورهایی برای ابراز واکنشهای مختلف احساسی، حالا برایم خالی از معنا است. حتی افسرده هم نشدهام. این بیمعنایی تا پیش از سرطان و داروها و درمانش، تعبیر به افسردگی میشد اما حالا چون میدانم که غم، شادی و همه هیجانات جایی نرفتهاند و فقط از اعتبارشان کم شده این گزینه هم خط میخورد و همان عارضه صبوری، بهترین تعریف و تشخیص است. برخلاف همیشه که فکر میکردم صبوری راهحل است، حالا به نقطهای رسیدم که میبینم صبر شبیه یک علامت و نتیجه از یک اتفاق، خودش را انداخته توی زندگیم و نه تنها ناچار به پذیرشش شدهام که اجازه دادم خودش را توی زندگی من پهن کند و دست و پا دربیاورد و مرا تبدیل به آدمی کند که به راحتی همهچیز را همانطور که هست میپذیرد و از همه عجیبتر، رها میکند و میگذرد. آدمی که حالا دیگر خوب میداند در این جهان هردردی، حتی آن درد بیدرمان هم، صبر و تحملش را هم با خودش میآورد و این تعلیق در زمان گنگ خاکستری بیتعریف را هم به شکلی از زندگی که نه، به خود زندگی تبدیل میکند.