پدر ... (پ) آن ، پشت و پناه زندگیه من است.
(د) آن ،در آغوشش، آرام گرفتن است .
( ر ) آن، روشنایی قلب من است.
می گویند :《 روزی که ، برای اولین بار ، پا به این دنیای بی نهایت ها گزاشتم 》. بعد از تولدم ، مرا در آغوش گرم تو جای دادند . چقدر ، آرام گرفته بوده ام ! گویی ، که این نوزاد را ، درون گهواره ای که با پنبه های لطیف و نرم پوشانده شده، قرار داده اند . که چنین شیرین و آرام به خواب رفته است . و صورت کودکانه اش ، نغمه خواب های شیرین و شکلاتی . و رویایی دل نشین را می دهد .
از اطرافیان شنیده ام : که ، لبخند های مختصر و کوتاهه من در خواب را ، خیلی دوست می داشتی و با دیدن آن چهره همراه با لبخند ریز بچگی هایم ، برق در چشم هایت می افتاده . و به قول مادرم، اشک شوق در چشمانت حلقه میزد.
آنها می گویند :《 بوی تنت ، مرا مست خود کرده بود. و به جز آغوش تو ، هیچ آغوشی ، مرا به این حد از آرامش نمی رسانده.》
انگار ، وقتی دستان مرا در دستان خودت گزاشته بودی. لطافت دست های من، برای تو ؛ یاد آور گلبرگ های خوشبو و مخملی گل های ارکیده بوده است. همه این خاطرات را ، مادر برایم بازگو می کند .
ای کاش، بودی ! و دست هایت را ، بر روی شانه های ظریف و دخترانه ام می گزاشتی ! و همه این خاطرات را ، از زبان خودت می شنیدم و از صدایت لذت می بردم.
آرزوی یک بار، از نزدیک دیدنت برایم چون سراب، بوده و است .
دوست داشتم ، برای یک بار هم که شده حامی گر زندگی ام، زنده بود و من می توانستم، با خیالی آسوده به تو تکیه کنم.
حیف که نیستی و هرگز بر نمی گردی...
آخ ، که چقدر این حس داشتنت را ، که هرگز تجربه اش نکردم از نظرم شیرین و ناب می آید، چون عسل .
پشت و پناهم؛پدر عزیزتر از جانم.
اگر چه ، هیچ وقت نبودی. تا گیسوانم را به دستان مهربانت بسپارم که آنها را شانه بزنی.
اگر چه، در کنارم نبودی. تا دستان کوچکم را درون دستانت قرار بدهی و قدم به قدم، مرا همراهی کنی.
نمی دانی؛ در آن لحظه قدم های کوتاه من، چقدر انتظار نگاه های پرشور و ذوق تو را می کشیدند.
نبودی . روزی را که، با آه و حسرتی بزرگ در دلم بدون حضور پدرم سر سفره عقد "بله" را گفتم و شدم، عروس خانواده ای دیگر. آن روز انگار در دلم، خاک حسرت و پوچی پاشیده بودند .
خیلی تنها بودم ،خیلی .
احساس می کردم در آن لحظه، هیچ تکیه گاهی ندارم
حس تنهایی و حسرت آن روز من به گونه ای بود که انگار، من تنهای تنها در یک کویر شنی پهناور که تا چشم کار می کند برهوت است و بوته های خاردار گم شده ام و هرگز پیدا نمی شوم .
و در آن کویر، نه خبری از شتر است و نه خبری از کاروان و آدمی .
کاش می شدی . در لباس عروس مرا می دیدی و در آغوشم می گرفتی، و یک دل سیر در آغوش گرم و پر مهرت اشک می ریختم.
و در آخر، با بوسه ای بر روی پیشانی نو عروس ، برایم آرزوی خوشبختی می کردی و مرا، به شریک زندگی ام می سپاردی.
اما گردش چرخ فلک این روزگار نخواست و نشد، تا در این روز های قشنگ مرا همراهی کنی .
من تنها از تو یک شخصیت خیالی در ذهنم ساخته ام
زمانی که دلم از این زمانه و آدم هایش می گیرد . از شدت تنهایی چنان بغضی گلویم را می فشارد که انگار ،انباری از باروت در گلویم است و می خواهد مرا منفجر کند.
در آن لحظه فقط دلم هوای تو را می کند . فقط می خواهم پدر داشته باشم و صدای نفس هایش را بشنوم.
گاهی ، می خواهم فقط یک رد پا از تو ، به روی ساحل ماسه ای دریا بیفتد . و من نیز ، از پشت سرت پابرهنه ، به روی ساحل، رد پای تو را دنبال کنم و همراهت باشم . در نهایت ببینم مقصدت کجاست ؟!
تا من نیز ، همراه تو ، به هر ناکجا آبادی بیایم . نمی دانم چرا به این اندازه عجول بودی؟!
تا خواستم رد پای پدرم را پیدا کنم تو خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم با عجله رفتی و مرا تنها گزاشتی . نماندی و زیر قولت زدی. چون به مادر قول ماندن داده بودی و قرار بود همدم ما باشی .
مرد هیچ وقت زیر قولش نمی زند . اما تقدیر و سرنوشت به من می گوید ،گلایه نکن . گاهی برخی از، صفحات قصه زندگی ات، به گونه ای نوشته می شود که به میل ما انسان ها نیست . اما حکمتی دارد که من به آن آگاه نیستم ، کاش زودتر حکمتش را ببینم .تا بار این کیسه نداشته ها و حسرت های نعمتی چون پدر، از روی دوشم کم شود.
وقتی ،به قاب عکست خیره می شوم . انگار تصویری زنده است .لبخندت ، تمام اتفاق های درون قاب عکس، حتی رنگ های ترکیبی آن، همه و همه ،دست به دست هم داده اند تا صورت زیبایت را به بهترین شکل ، به تصویر بکشند.
مادر، با پیراهنی که از تو درون بغچه قدیمی اش به یادگار نگه داشته است . نوستالژی و خاطرات قدیمی مربوط به تو را برایم زنده می کند .
وقتی این پیراهن آبی فیروزه ای تو را در دستم گرفتم.برای اولین بار، عطر تنت را استشمام کردم . پیراهنت بوی زندگی را می دهد . وقتی آن را در آغوشم می گیرم و به خواب می روم ، انگار امنیت دارم و در آن لحظه ،دنیا از آن من است . چنان آرامش و آسایشی از آن می گیرم ، که هیچ کس در این دنیا نمی تواند آن ، حس فوق العاده قشنگ را به من بدهد
عطر تنت برای من ، بهترین عطر دنیاست ، پدر.
آن قدر بوی آن پیراهنت، برایم آشنا و مطلوب بود. که احساس می کردم در همان لحظه ، سرم را روی سینه ات گزاشتم و صورتت را نوازش می کنم .از صمیم قلبم بوی تن پدرم را استشمام می کردم.
دوست دارم . گه گاهی ، به خوابی عمیق فرو بروم و تو را در خواب ببینم . گفت و گو کنیم ، با هم بخندیم ، دلبری های پدر و دختری ، دلداری دادن هایت ، راه و روش نشانم بدهی و با پند ها و نصایحت ، چراغی شوی در مسیر زندگی ام ... و من نیز ، دیگر از آن خواب شیرین و رویایی بیدار نشوم. خوابی بی پایان که هر دقیقه اش پر از اتفاق های با تو بودن باشد .
امید قلبم ، می خواهم ساعت شنی زندگی ام در اختیار خودم باشد ، و زمان به عقب برگردد. می خواهم، فقط برای یک ثانیه ببینمت و چند ساعتی را در دنیای واقعی با تو بگذرانم و بی خیال هر غم و غصه و دغدغه این روزگار شوم . بچسبم به پدرم و با دنیای جدید پدر داشتن آشنا شوم . قطعا مانند تمشک ، طعم شیرین و لذیذی دارد .
خواستم به پدری که هیچ وقت ندیدمش ولی انگار همیشه در قلبم جای دارد بگویم :《 از عمق قلبم ، با تمام وجودم دوستت دارم . پناه من هستی و همیشه خواهی ماند.》
نویسنده : مائده رضایی
دل نوشته : پدر ای پشت و پناه من
#دل نوشته.
# پدر
#پشت و پناه
#نوستالژی
#نویسندگی