maysam bajvar
خواندن ۳ دقیقه·۲۴ روز پیش

یادداشت درباره رمان زوال کلنل


#یادداشت درباره رمان زوال کلنل

"زوال کلنل" رمانی از #محمود_دولت‌آبادی که هنوز داخل کشور اجازه نشر نگرفته و تنها نسخه در دسترس آن، ترجمه شده از زبان آلمانی به فارسی ست. بعد از خواندن آن متوجه شدم که ترجمه بوده و گویا خود دولت‌آبادی راضی به چاپ و انتشار ترجمه فارسی آن نبوده است.

اولین نکته‌ای که در این رمان توجهم را جلب کرد انتخاب دو راوی ست که تودرتو روایت را پیش می‌برند. راوی سوم شخص و راوی اول شخص که تا جایی از داستان این راوی خود کلنل است. اما از جایی که شرح شکنجه ها و رنج‌های فرزندش امیر روایت می شود‌ اول شخص به امیر منتقل می شود. بعدتر در بخش‌هایی کلنل و امیر آنچنان قاطی می شوند و بر هم تا می خورند که ما به شک می افتیم راوی امیر است یا کلنل؟ دیالوگ امیر بود یا کلنل؟
این چند صدایی در روایت، هوشمندانه و در رساندن حال و هوا و رنج‌هایی که در داستان شناور است، گویا بوده و به پیشبرد داستان به خوبی کمک کرده است.




فارغ از این هوشمندی در انتخاب راوی که تا حوالی صفحه صد مزه‌ش را زیر دندان حس کردم، داستان به شدت کند پیش می رود. این جایی ست که فرم و محتوا بر هم منطبق شده‌اند.

خط اصلی زمان حال، روایتِ رفتنِ شبانه‌ی کلنل همراه دو سرباز برای تحویل گرفتن جنازه دخترش است که به جرمی سیاسی اعدام شده است‌. لابلای همین رفتنِ شبانه با فلش‌بک‌های مدام و مداوم روبرو می شویم. ادامه‌ی همان شب که تا بامدادش کلنل در تب و تاب دفن دخترش است باید قبل از ظهرِ روز بعد برای تشییع پسرش که در جنگ شهید شده حاضر شود. در همین مسیر با فلش‌بک‌های متعدد، درباره گذشته سیاسی زندگی او و پسران و دخترانش و سرنوشت همسرش اطلاعاتی به دست می‌آوریم. همچنین درباره تابلوی کلنلی که بر دیوار است صفحات پایانی روایت متوجه می‌شویم عکس خود کلنل نیست که عکس کلنل محمد تقی ست. البته این واگشایی گره از هویت کلنلِ داخل قاب، در صفحات پایانی توی ذوق زننده بود. به نظرم اگر زودتر گفته می شد نه تنها به روایت ضربه نمی زد که فضای داستان را قابل درک‌تر می‌کرد.




این رمان اولین داستانی بود که از محمود دولت آبادی خوانده ام. ضمن تحسین او در پرداخت فضای سنگین و تلخی که بر داستان حاکم است و انطباق درست فرم و محتوا، به نظرم می شد داستان بسیار کوتاه‌تر شود. به نظرم زهری که مورد نظر نویسنده است از یک جایی به بعد دیگر کارا نیست. از حوالی صفحه ۱۶۰ به بعد داستان را فقط می خواندم که تمامش کنم. من متوجه بودم که نویسنده عامدانه جوری روایت می کند و جوری فرم روایت را چیده که آن سیاهی و تلخی و کُندی خنجروارِ دوران سیاسی مدنظرش را نشان دهد اما از یک جایی به بعد انگار این چاقو هم دیگر کارا نبود.

همانطور که در اکثر نقد و نظرها گفته‌اند پیداست که این رمان، اثری نمادین ست. کلنل، خانه‌اش و فرزندانش و آن بازجوی حاضر در کل داستان؛ خضرجاوید و تابلوی کلنل محمدتقی همه و همه می‌توانند نمادهایی باشند که وضعیت حاکم بر کشور را شبیه‌سازی می‌کنند. با این احوال به نظرم از آنجا که استوانه‌های بقای هر جامعه‌ای نویسندگان آن هستند، دولت و حکومت باید به تحلیل دولت‌آبادی از وضع موجود نگاهی دوستانه داشته باشد چرا که یک منتقد سفیدکار بهتر است از دوستی سیاه‌باز... اما افسوس که سیستم فرهنگی ما همیشه خواب‌آلود و ناهشیار است و چوب این ناهشیاری را باید نویسنده‌ها بخورند.

تمام
✍️ #میثم_باجور

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید