پرسید؛ عزم رفتن داشتی، اینک چگونه تو را تاب ماندن است؟
سکوت رشتهی کلام را ربوده بود، به پاسخ که میاندیشید تردیدها همچون واگنهای قطاری جلوی چشمانش صف کشیده بودند، قطار که سوت میکشید بُغضی طنزآلود دیدهگانش را تر میکرد. در مواجهه با چنین پرسشی، ترجیحش سکوت نهفته در تنهاییاش بود؛ یکه و تنها در اقلیم عاشقی کنج عزلتی برگزیده بود، وارونه به آسمان مینگریست، گویی پیش از سپیدهدم نیز همینگونه رو به خاک، همراه فرود قطرات باران گریسته بود هر چند که چتر سبزی را چون کلاهی بر سر داشت اما خیس بود و خشت فکریاش در خطر انهدام، همچنان مبهوتِ در پرسش، پرسشی که زاییده ابهام بود. آری عزم رفتن داشت. خشتِ تن، از گریه آسمان، بیشتر از پیش گِلی شدهبود، چنانکه خویش را عمیقاً در آغوش کشیده بود. سرش سبز بود و هر لحظه بیم آن داشت که با شکستن سکوت همچون گیسوانش که بر باد رفته بود، خود را نیز خلاص کند. با این همه دلش روشن بود اما در مرور خاطرِ تنگ و تاریک اَصوات، به خشخش خزانِ واپسین لحظاتِ پیش از نخستین سوزِ برفی، که در آن سیمایش گُل انداخته بود میاندیشید، بهسان پنداری روشن، به سپیدی برف زمستان بر گونههای گلگون پاییزی.
ذرات معلقِ در نسیم بهاری را با روحش استنشاق میکرد، کشف هر بو به خاطرهای ناخنک میزد، برخی نیز خود تجربهای نو، توامان با کشف جزئیات، در اکنون، منکرِ ماضی بود، ماضیِ به گِل نشسته در زمستان. در آن لحظهی انکار، بادی خنک میوزید، شانهای میکشید و خبر از امید داشت، امیدی برای کوچ، همین بادِ بهاری، تازیانهای بود بر پیکر زغالهایی نیمهسوز و به ظاهر سبز، انگار به نیت امید، تارهای چراغی را روشن میکرد اما همچنان هوای دلش گرگ و میش بود، لحظهای روشن و پس از آن ظُلماتی که از کنارهها میرسید. بهراستی، پیش از آمدنِ باد چه شده بود، که ذهنیتِ انکار را در باغ سبز اقلیماش کاشته بود گویی اندیشههای رازآلود، بر خلاف خودش عزم رفتن نداشتند، انگار با سنگینی این هجرت، کولبری بود که گذر زمان را از روزنهی کوچکی مُشرف به دشتی فراخ، با فرسنگها پای نظاره گر بود، همچنان مینگریست؛ لیک جرأت رویارویی با حقیقت را، که طعم گَس آن، تصوراتش را به تلخی آغشته بود، نداشت. بله به ظاهر سبز بود، روشنی به تاریکی دیشبِ اقلیم تاخته بود، سپس در پستوی حیاط خانهاش نهان شده بود؛ به امیدی برای حیات. گویی منزوی از دِل برایش سروده بود: «شب که میرسد از کنارهها، گریه میکنم با ستارهها»، شب از کنارهها رسیده بود، گریسته بود و سپس در سحرگاه، روشنی به مانند امیدی بر آن تاخته بود.
پندار اش، تردید، ترس و همین تنهایی، سر و تناش با آن رَدای سبز، بادیه، آبادی و مردمانی در چند فرسنگی، هیچکدام علاج درد و رهتوشه فکریاش نبود تا بتواند با آن تسکینی یاید برای هجرتِ محتوم؛ کوچ از این اقلیم برایش حکم جلای وطن داشت، «کوچ اما، از خویشتن بود به خویشتن»، پناه بردن به گوشهای دنجتر از همین کُنجِ فردیت که همچون مهای غلیظ روح و روانش را احاطه کرده بود.
ظاهراً خودش نیز میدانست این بیفروغی، این گرایشِ افراطی به کوچ آن هم به ییلاقِ انزوا، به خفا و خلوتِ خویش راه چاره نیست، دمادم از خویش میپرسید «تو را چگونه تاب ماندن است؟» و هر پرسش خود به تنهایی سفری بود به نقطهای ژرفتر در اندیشهای که در تفسیر دور باطلش درمانده بود. همیشه حواسش بود فریب بازی نور و تیرگی را نخورد، اما اغلب در امان نبود، بارها با پندار خویش، خود را گزیده بود و مدام از ریسمان سیاه و سپید اندیشهی خود میترسید. با همهی این اوصاف باز به ظاهر به موازات اندیشه خندهای بر لب داشت، استدلالش این بود، میگفت این هم تهفهای برای ظاهر دوستان، خندهای تصنعی که انکاری باشد برای طوفان نهفته در افکار، طوفانی که آرامشش را به تاراج برده بود و او حوصله بیان آن را به هیچ پرسشی نداشت. در پشت این خنده، خزان و زمستانها را به خاطر داشت، با خزانیِ همین اندیشهها نیز به خود خاطرهای را یادآور میشد، با صدای مخملی و خستهای با خویش زمزمه میکرد «بیثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی، چون بهاران میرسد با من خزانی میکند».
با تجربه کلامی چندین سالهاش، در بیانِ سنگینیِ دردی که محکوم به حملاش بود، بغض گریبانش را گرفته، گلویش را فشرده بود. هجرت را با هیچ کلامی توان توصیف نداشت و این شاید مهمترین علت بود برای تردیدِ در زبان گشودن، برای ترجیح سکوت در مقابل ارزانی کردن کلمات، برای نظارهای طولانی در امتداد پندار خویش!
او را چگونه تاب ماندن...
پ.ن: عکس بالایی را در نیمهی بهار امسال [1399]، از تکدرخت مورد علاقهام [در روستای هجراندوست، کلیبر، استان آذربایجان شرقی] گرفتم، و در این قصه کوتاهِ هجرت که نوشتهام نیز، شخصیت اول و آخر خود اوست :)