گفتم همراه این مریض کیه؟
گفت این مریض اگه همراه داشت که مریض نمیشد.
گفتم خب پس خودت بگو چته؟
گفت خیلی وقته خواب ندیدم.
گفتم یعنی خیلی وقته نخوابیدی؟!؟
گفت نه، سرم برسه به بالشت خوابم ولی خواب نمی بینم.
گفتم این که مهم نیست! چرا میخوای خواب ببینی؟
گفت خواب دیدن رو دوست دارم، از بیدار دیدن بیشتر خوش میگذره. تو خواب جاهایی میرم که نمیتونم برم. تو خواب کارایی میکنم که نمیتونم بکنم. تو خواب کسایی هستن که نیستن. مثلا یه بار خواب دیدم که شرلوک بردم پیاده روی. شرلوک اسم سگمه. داشتیم تو یه پارک سر سبز راه می رفتیم. اطرافم هیچ کس نبود. آسمون صاف بود و فقط یک لکه ابر کوچیک تو آسمون بود. لکه ابر شبیه نون همبرگر بود. سر به هوا بودم که یهو زیر پام خالی شد، افتادم تو چاه. چرا باید وسط پارک چاه کنده باشن! چرا در چاه رو نبسته بودن! فقط میتونم بگم که خواب ها منطق ندارند. خودم رو جمع و جور کردم. هیچیم نشده بود. از ته چاه از همه آسمون، فقط اون لکه ابر پیدا بود. شروع کردم به داد و بیداد ولی هیچ کس صدام نشنید. به طرز عجیبی خودم هم صدام رو نمی شنیدم. حس کردم گذاشتنم تو یه قبر ده طبقه. حس مرگ داشتم. منتظر بودم گذشته ام بیاد جلو چشمم. دلم برا خیلیا تنگ شده بود. خوبی خواب همینه، میشه رفته ها رو دید. ولی از یادآوری بعضی ها هم ترسیدم. حس ترس به دلتنگی غلبه. تلاش کردم خودم بکشم بالا ولی نشد. تنها امیدم شرلوک بود که بره کمک بیاره ولی اون پدر سگ داشت پای یه درخت میشاشید. نمیدونم کار شرلوک بود یا خودم ولی خیس شدم و بعد بیدار شدم.
گفتم دوست داری ته چاه باشی؟
گفت نه، من دوست دارم تو آسمون باشم. یه بار خواب دیدم دارم پرواز میکنم. خیلی هیجان انگیز بود. آدمایی که وقتی رو زمین بودم نمی دیدنم، الان با دست به هم دیگه نشونم میدادن. البته تو دست بعضی ها هم سنگ بود. از رو جنگل و شهر و دریا رد شدم. برعکس بیداری، تو خواب همه چیز زیر من بود. داشتم زندگی میکردم که با صدای تلفن بیدار شدم. رئیس بود. تو خواب و بیداری درست نفهمیدم چی گفت. فقط یادم که گفت "تمومش کن و برگرد سر کار". خیلی وقت بود مرخصی گرفته بودم. کار لعنتی زندگیم خراب کرده بود.
گفتم پس این دفعه هم سقوط کردی. کار و زندگی همه همین و کاریش هم نمیشه کرد.
گفت به گذشته، کار و زندگی عادت کردم. دیگه برام مهم نیستن. میخوام ادامه آخرین خوابم ببینم. آخرین خواب تو یه رستوران خیلی شلوغ بودم. جا برا نشستن نبود. به طرز فجیعی گشنه ام بود. یه میز دو نفره خالی شد. پریدم رو صندلی و میز تصاحب کردم. پیروزمندانه به دنبال غذا، مِنو برداشتم. سرم تو مِنو بود که حس کردم تنها نیستم. سرم آوردم بالا، دیدم یه نفر جلوم نشسته. اول نبود، بعد بود. خواب های بی منطق لعنتی. گرسنه به نظر نمیرسید ولی اون هم یه مِنو برداشت. بیشتر به نظر میرسید با کسی قرار داره. معمولا وقتی خواب میبینم، میفهمم خوابم ولی این بار همه چی واقعی بود. حس خوب و بد با هم داشتم. گارسون صدا زدم. من پیتزا سفارش دادم. اون همبرگر سفارش داد. تا وقتی غذا حاضر شد در سکوت فقط نگاهش کردم. اون هم گاهی به من نگاه میکرد. خیلی آشنا بود. دلم میخواست حرف بزنم ولی نمیدونستم از کجا باید شروع کنم. نمیدونم شاید حرف هم زده باشیم ولی من الان چیزی یادم نمیاد. نفهمیدم گارسون کی غذاها گذاشت رو میز و رفت. میل به غذام از بین رفته بود. بیشتر عطش داشتم باهاش حرف بزنم. فهمید دارم زور میزنم که یه چیزی بگم. گفت "بیا تمومش کنیم". ذوقم کور شد. سرم انداختم پایین و شروع کردم به خوردن غذام. اون هم غذاش خورد. تموم که شد خداحافظی کرد و رفت. منم بی رمق پاشدم که برم. از جلو گارسون که رد شدم بهم گفت "آقا از همبرگر راضی بودین؟" فهمیدم من همبرگر خوردم، اون پیتزا. شبیه این بود که یکی با مشت بزنه تو صورتم. بیدار شدم.
گفتم میخوای ادامه این خواب ببینی که چی بشه؟
عصبانی شد. انگار بهش فحش ناموسی داده باشن. گفت میخوام پول غذا حساب کنم. بجنب چار تا قرص خواب سنگین بنویس میخوام برم.
به پرستار گفتم بهش آرام بخش تزریق کنه. سرش گذاشت رو بالشت و خوابید.
@mas0ud_