تغییر رشته که داده باشی با این سوال بسیار مواجه میشوی که «چرا از مهندسی تغییر رشته داده ای؟» یک جواب سرراست و از قبل آماده شده برای قانع کردن دیگران این است: به علوم انسانی علاقه داشتم و تصمیم گرفتم مدیریت را ادامه دهم. پیش خود، اما میدانی که برای تصمیم به تغییری اینچنین اساسی، پای مسائلی خیلی بیشتر از علاقه صِرف در میان بوده است.
تغییر رشته خود من، بیش از هر چیز، معلول تغییر نگاهم به دنیا بوده است. وقتی دبیرستانی بودم، اینکه با استدلال قضیهای را ثابت کنم و کسی نتواند آن را رد کند، برایم لذتبخش و ارزشمند بود. برای همین، همیشه درسهای هندسه و ریاضیات را دوست داشتم و سر کلاسهایشان با هر اثباتی که میکردم قند در دلم آب میشد. این شد که ریاضی- فیزیک خواندم و در دانشگاه وارد یک رشته مهندسی شدم. بهتدریج اما، برایم اموری نسبی که میتوان آنها را به چالش کشید و دربارهشان اما و اگر کرد، جذابتر شد. با خود فکر میکردم علمی که مطلق باشد و نتوان آن را زیر سوال برد چه ارزشی دارد؟ در نتیجه از مسائل چندوجهی که با هر چارچوب و از هر منظری پاسخی متفاوت داشت، بیشتر خوشم آمد و شیفته فلسفه و علوم انسانی شدم. در این میان اما مولفه دیگری هم از همان ابتدا برایم مطرح بود: اینکه آنچه میآموزم کاربردی و در زندگیام روزمرهام اثرگذار باشد. به عبارت دیگر، فکر میکردم علم در ابتدا باید به زندگی خود آدمی غنا ببخشد و بعد در کنارش این ویژگی را هم داشته باشد که با آن امرار معاش کرد. وقتی این دو پارامتر را کنار هم گذاشتم، در این تصمیم که رشته مهندسی را ادامه ندهم و در رشته ای مانند مدیریت تحصیل کنم شک نکردم. هر چند، از آن به بعد همیشه با یک علامت سوال بزرگ مواجه شدهام و هر بار سعی کردهام به دیگران جوابی سرراست و قانعکننده دهم که «واقعا چرا از مهندسی آمدهای این رشته؟»