روز آخر هفته، بی هدف پرسه میزنیم. در جهنم ظهر حتی نمیتوانیم نفس بکشیم، ولی در خانه ماندن حوصله میخواهد. این روز ها شهر آرام تر شده، انگار در اندیشه ی دیرینه ی خود فرو رفته. شهر من از کی اینگونه آرام شد؟ اینقدر درگیر بودم که حتی نمیدانم چه زمانی هیاهوی شهر خوابید. برای ما همین آرامش بهتر است، زیباتر است. رو به روی مغازه ای توقف کردیم. به یاد کودکی دلمان هوای بستنی کرده. چند دقیقه ای خیره به مغازه ی کهنه مانده ایم، ولی هیچکدام نمیتوانیم از خودرو پیاده شویم.
نگاهی کوتاه به من می اندازد، از همان مظلوم نمایی های همیشگی. فکر میکند با سر کج کردن میتواند مرا قانع کند تا بستنی بخرم، ولی سخت در اشتباه است. بی حالی من و جهنم بیرون دلایل محکمی برای سر باز زدن هستند. حالا نوبت به من میرسد، باید او را قانع کنم تا از مرکب شیطان پیاده شود.
به عنوان تیری در تاریکی گفتم :«یادته میگفتی جلوی محله یه رستوران خوب زدن، الان بستنی رو بگیر، قول میدم شام رو اونجا بخوریم»
- شام نمیخوام، اگه الان از این ماشین کوفتی پیاده نشی، دیگه اسمت رو هم نمیارم
- میخوای بیار، نمیخوای نیار. من توی این گرما از ماشین بیرون نمیرم
حالا سکوتی ناشی از خستگی حاکم است. هر دو از حال یکدیگر خبر داریم. بسیار به آن بستنی خنک نیاز داریم ولی اصلا دلمان نمیخواهد صندلی هایمان را ترک کنیم. کولر ماشین با تلاشی دلسوزانه تصمیم بر جبران خفقان دارد. هوا به اندازه ی کافی گرم هست تا مفهوم کولر را تباه کند.
با صدایی بلند و با طراوت میگوید:« سنگ کاغذ قیچی، هرکی باخت، باید بستنی بگیره»
چاره نداشتم، با جان و دل پذیرفتم. این بازی قدیمی حداقل شانس من برای پیروزی بود.
دستش را پنهان میکند. آرام و با شیطنت نجوا میکند:« سنگ کاغذ قیچی...»
سلاح من یک سنگ کوچک به شکل مشت است، و او با کاغذ، احتمال پیروزی مرا نابود میکند. این بزرگترین عذاب تاریخ است. هیتلر هم پس از شکست اینگونه شکنجه نشد، خودش را کشت. شاید من هم خودم را بکشم، ولی قبل از آن باید برای این دیوانه ی زنجیره ای بستنی بخرم. با اخم و عصبانیت پیاده میشوم. این تموز تابستانی میتواند هر سنگی را ذوب کند. زیر نور خورشید به راحتی میتوان غذا درست کرد.
بستنی بزرگ رنگی در مسیر مغازه تا جای پارک، یکپارچگی خود را از دست داده بود، ولی هنوز نقش کفش پاره را در این جهنم بازی میکرد.
سریع به ماشین پناه بردم. یکی از بستنی های آمیخته با ناسزا را به دستش میسپارم. لبخند رضایت بر لبش جای گرفت. با خوردن این بستنی، دلش خنک شده بود، ولی خوب میداند که من هم روزی جبران میکنم...