ساقی
ساقی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

من و او ، صندلی های "همیشه"

این صندلی ها را دیروز خریدیم، هردو آرزو داشتیم روزی بر این کرسی های فرنگی بنشینیم و تاب بخوریم. وقتی برای اولین بار روی این صندلی نشست، چهره ای دیدنی داشت. چشم هایش درخشان تر شدند. شبیه کودکی شده بود که اسباب بازی جدید را امتحان میکند. از نفس هایش مشخص بود هیجان دارد. من هم شگفت زده بودم. این صندلی ها از معدود چیز هایی هستند که هردویمان می پسندیم. اینگونه اشتراک های ساده کمیاب هستند، و البته دوست داشتنی.

امروز صبح، خیلی خوشحال مرا از خواب بیدار کرد. زخم خورشید را به چشم حس کردم. انگار که قصد دارد داستانی با شور تعریف کند، گفت:« فهمیدم، ما باید برای اینها اسم انتخاب کنیم. تو اسم خوب بلد نیستی، پس من میگم...» ، با همان دست های خواب آلود، بالشتک کنارم را به صورتش کوبیدم.

چند ثانیه ای طول کشید تا خودش را جمع و جور کند. دوباره بدون حس تغییر شروع به صحبت کرد:« من اسمشونو میزارم "صندلی های همیشه".» با همان شیطنت همیشگی به چشمانم خیره شد، همراه مکثی کوتاه به دنبال واکنش میگشت.

گفتم:« به من ربطی نداره، من اسم بلد نیستم.»

ابروانش را در هم گره کرد،گویا کودکی را سرزنش میکند. دوست نداشتم آن همه شادابی را سرکوب کنم، غرغر کنان ادامه دادم:« حالا چرا "همیشه"؟»

جانی دوباره به لبخندش بخشید، باز شیطنتش گل کرد، گفت:« چونکه دوست دارم بشون بگم "همیشه" ، مشکلیه؟»

این قلدری هایش را دوست دارم، ولی اذیت کردن را بیشتر.

- بله که مشکلیه، من بهشون میگم "صندلی های هیچوقت".

پذیرش این قضیه برایش دشوار بود، خوب میدانست با کسی سرخوش تر از خودش صحبت میکند.

- هرچی دوست داری صداشون کن، اصلا تقصیر منه

سلانه سلانه راهش را کشید و رفت. روی یکی از "صندلی های همیشه" نشست. من هم به روی خودم نیاوردم، با سرحالی برای درست کردن قهوه بلند شدم.

دو فنجان قهوه ی خوش رنگ درست کردم. بوی نوشیدنی گرم تمام خانه را برداشته بود. بخار برخاسته از هرکدام، منظره ی مقابل را مه آلود میکرد.

نزدیکش شدم و یکی از فنجان ها را به شانه اش زدم، با اکراه و بدون نگاه پذیرفت. روی صندلی کناری نشستم. با تکان اول، کمی قهوه ی داغ روی دستم ریخت.

- اه، روی "صندلی های همیشه" نمیشه چیز داغ خورد.

لبخندی از روی زرنگی و رضایت بر صورتش نشست. انگار از سوختگی دست من خنک شده بود.

- تو که بهشون میگفتی "هیچوقت". چی شد پس؟

اعتراف میکنم در نبرد شکست خورده بودم. البته اولین بارم نبود...

دیوانه ی همیشگی روی صندلی کنار من نشسته، خودش را به خواب زده ولی خوب میدانم گوش هایش را تیز تر از دندان هایش نگه داشته. منتظر مانده تا من حرفی پیش بکشم، از همین صحبت های پوچ امروزی، شاید با "راستی" شروع میشود ، و شاید آغازی مثل "دارم فکر میکنم..." دارد، ولی اصلا به چیزی غیر از خودش فکر نمیکنم. او هم میداند در افکار بیمار من چه میگذرد. فقط خودش را خسته میکند.



پ1:خوشحال میشم درمورد معایب نوشته بدونم.

پ2:من آخر نفهمیدم اسم این صندلی ها چیه؟ اونایی که دارن چی صداشون میکنن؟ صندلی تکون خوردنی؟

من و اودلنوشتهحال خوبتو با من تقسیم کنقهوه
«من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر ، من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید