ساقی
ساقی
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

نباید بدهکار دلت بشی

دستشو گذاشته زیر صورتش، خیره به من، حتی پلک هم نمیزنه.

میگم «چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟»

نگاهش از پا افتاد، خندید، زیر لب گفت: «به تو چه؟ دوس دارم نگا کنم»

این اواخر عجیب تر شده، مثل همین الان، چشماش رو ازم نمیدزده، من همیشه دنبال این برق نگاهش بودم، ولی الان... الان یجورایی ازش میترسم. آخه تاحالا اینطوری نگام نکرده بود.

دستشو آورد روی میز، کلاهشو برداشت، گذاشت روی سرش.

کلاه یشمی قدیمی خودش، میدونم این کلاهو خیلی دوست داره، آخه من براش خریدم. وقتی زیر اون کلاه میخنده، دلم میریزه، انگار دنیا از یادم میره. همه چیز خلاصه شده در این خم ابرو و خنده ی سرخ.

عادت داره با سیگارش بازی کنه، خودشم میدونه آخر سر فقط فیلتر دستگیرش میشه، ولی خب عادتشه دیگه، نمیشه عوضش کرد. اصلا نمی خوام عوض شه، من عاشق همین عادتای احمقانه شدم.

مثل آدمای وسواسی کلاهشو برداشت، گرفت توی سینه. سرشو خم کرد.

یه نگاه دزدکی به من، یه نگاه بی آلایش به کلاه، گفت: «این کلاهو خیلی دوست دارم»

_ آره میدونم، وقتی دفعه اول کلاهو دیدی فهمیدم، لازم نیست هر دفعه بگی.

_ نه، باید بگم. آخه لازمه که بگم. میدونی اگه نگم توی دلم میمونه، کلمه ها توی دل خسته میشن. دیگه تازه نیستن. آدم لازمه به زبون بیاره، حتی اگه تکراری باشه. نباید بدهکار دلت بشی. قلبت نباید تاوان منطق مسخره ی تورو بده... اگه الان نگم، پس کی بگم؟

دلنوشته
«من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر ، من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید