ویرگول
ورودثبت نام
Nothing
Nothing
Nothing
Nothing
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

چرا تنهایی را انتخاب می‌کنم؟

تنهایی، برای من، مثل یک آغوش سرد اما آشنا شده است؛ نه آن تنهایی تحمیلی که مثل خنجری به قلب فرو می‌رود، بلکه نوعی که خودم آن را ساخته‌ام، لایه به لایه، از تکه‌های شکسته اعتماد و خاطرات تلخ. سال‌ها پیش، وقتی هنوز باور داشتم به پیوندهای انسانی، در میان جمع‌ها زندگی می‌کردم. خنده‌های بلند در مهمانی‌ها، حرف‌های شبانه که تا طلوع آفتاب کش می‌آمدند، و آن لحظه‌های کوتاه که فکر می‌کردم کسی واقعاً مرا می‌بیند، نه فقط سایه‌ام را. اما هر بار، زیر آن ظاهر گرم، چیزی می‌شکست. دوستانم، آن‌هایی که رازهایم را مثل گنجی گران‌بها به آن‌ها سپرده بودم، آن‌ها را در جمع‌ها پخش می‌کردند، با چاشنی خنده و تمسخر، انگار دردهایم فقط جوکی برای سرگرمی‌شان بود. آن لحظه‌ها را به یاد می‌آورم: ضربان قلبم که تند می‌زد از ترس افشا شدن، و بعد، سکوت سنگین وقتی می‌فهمیدم اعتمادم خیانت شده. چرا این‌قدر درد داشت؟ چون هر زخم، نه فقط جسم را، بلکه عمق وجودم را می‌درید، جایی که احساس امنیت را از دست می‌دادم.

عشق‌ها هم، مثل بادهای پاییزی، می‌آمدند و می‌رفتند. یکی را به یاد می‌آورم: شب‌هایی که در آغوشش گریه می‌کردم، از ترس‌های کودکی‌ام می‌گفتم، از آرزوهایی که زیر بار زندگی خرد شده بودند. او گوش می‌داد، یا حداقل تظاهر می‌کرد، و قول می‌داد بماند. اما یک روز، بدون هشدار، رفت. نه با فریاد، نه با جدال؛ فقط یک پیام سرد: "نمی‌تونم ادامه بدم." و من ماندم با سؤال‌های بی‌پاسخ، با حفره‌ای در سینه که باد از آن می‌گذشت. خانواده هم، با تمام عشق‌شان، زخم می‌زدند. سرزنش‌های پنهان در حرف‌های روزمره: "چرا این‌قدر حساس هستی؟ چرا نمی‌تونی مثل بقیه شاد باشی؟" انگار احساساتم بار اضافی بود برای‌شان، چیزی که باید پنهان کنم تا مزاحم نباشد. هر ارتباط، مثل یک معامله نابرابر بود: من همه چیز را می‌دادم – قلبم، زمانم، انرژی‌ام – و در عوض، فقط تکه‌های شکسته دریافت می‌کردم. کلماتم، که با امید به درک شدن ادا می‌شدند، به تیغ‌هایی تبدیل می‌شدند که علیه خودم برمی‌گشتند. چرا ادامه دهم این چرخه؟ چرا دوباره خودم را بسوزانم در آتشی که فقط خاکستر باقی می‌گذارد، بدون هیچ گرمایی پایدار؟

حالا، در عمق این سکوت خودخواسته، می‌فهمم که تنهایی نه ضعف است، بلکه نوعی محافظت عمیق. ارتباط گرفتن، برایم مثل باز کردن دروازه‌های یک قلعه قدیمی شده: هر بار که در را باز می‌کنم، غریبه‌هایی وارد می‌شوند که فقط می‌گیرند. انرژی‌ام را می‌مکند، اعتمادم را می‌شکنند، و تکه‌هایی از هویتم را با خود می‌برند، بدون اینکه چیزی واقعی بدهند. در مقابل، چه می‌ماند؟ فراموشی‌هایی که مثل سایه دنبالم می‌کنند، قضاوت‌هایی که در ذهنم اکو می‌شوند، یا بدتر، بی‌تفاوتی مطلق که انگار وجودم هرگز اهمیتی نداشته. حرف زدن، حالا برایم مثل قدم زدن در میدان مین است – هر کلمه، هر جمله، ریسکی برای انفجار درونی. می‌ترسم از آن لحظه که باز vulnerabl شوم، از آن ترس عمیق که دوباره دیده شوم اما نه پذیرفته. جهان بیرون پر از آدم‌هایی است که در جستجوی خودشان هستند، اولویت‌شان همیشه خودشان، و من خسته‌ام از نقش بازی کردن: نقش شنونده، نقش حمایت‌کننده، نقش کسی که همیشه می‌فهمد اما هرگز فهمیده نمی‌شود. خسته‌ام از فدا کردن قطعات وجودم برای حفظ پیوندهایی که مثل شیشه نازک، با کوچک‌ترین ضربه می‌شکنند.

اما در این تنهایی، چیزی جادویی اتفاق می‌افتد. نفس‌هایم عمیق‌تر می‌شوند، انگار برای اولین بار هوا را واقعاً حس می‌کنم. ذهنم، آزاد از سر و صدای انتظارات دیگران، از آن ترس مداوم "چی فکر می‌کنن؟ چی می‌گن؟"، شروع به پرواز می‌کند. کتاب‌ها تبدیل به دوستان واقعی می‌شوند – آن‌هایی که قضاوت نمی‌کنند، خیانت نمی‌کنند، فقط همراهند در سفرهای درونی. افکارم را به باد می‌سپارم، به ستاره‌ها می‌گویم، یا در دفترچه‌ای می‌نویسم که هرگز خوانده نمی‌شود. زخم‌هایم، آن‌هایی که سال‌ها خونریزی می‌کردند، حالا آرام آرام جوش می‌خورند. نه با سرعت، بلکه با صبر عمیق، لایه به لایه. تنهایی مرا به خودم بازمی‌گرداند؛ به آن کودکی که در تنهایی‌اش بازی می‌کرد، به آن جوانی که در سکوت رؤیا می‌بافت. امن‌ترین پناه، حالا خودم هستم – بدون نیاز به تأیید دیگران، بدون ماسک‌هایی که برای خوشایندشان می‌پوشیدم.

این انتخاب، دردناک است، بله. گاهی شب‌ها، وقتی سکوت بیش از حد سنگین می‌شود، دلم برای یک صدای آشنا تنگ می‌شود. برای یک نگاه که بگوید "درکت می‌کنم". اما بعد، به یاد می‌آورم دردهای گذشته را، آن حفره‌های عمیق که از ارتباط‌ها مانده، و می‌فهمم که این درد تنهایی، موقتی است، در حالی که درد خیانت، ابدی. رهایی‌بخش است این سکوت؛ رهایی از زنجیرهای اجتماعی، از فشارهای نامرئی که می‌گویند "باید متصل باشی تا کامل باشی". فهمیده‌ام که کامل بودن، نه در جمع‌هاست، بلکه در عمق خویشتن. گاهی، بهترین ارتباط، آن است که با خودت داری – خام، واقعی، بدون فیلتر. در این تنهایی، نه تنها نیستم؛ بلکه برای اولین بار، کاملم.

تنهاییاحساس امنیت
۲
۰
Nothing
Nothing
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید