گفت وقتی می توان زیست چرا گریست؟
گفتم زیستن شوق می خواهد که نیست
گفت همیشه این طور نبوده و نیست
گفتم تا بوده همین بوده و راهی نیست
گفت همه غم دارند چاره ای نیست
گفتم زندگی چرا زیبا نیست؟
گفت چون می گذرد غمی نیست
گفتم حاصل تمام عمرم هیچ نیست
گفت این گونه که می گویی نیست
گفتم معنا و مفهوم زندگی چیست؟
گفت مقصد و هدف تو چیست؟
گفتم به فردا امیدی نیست
گفت امروز یکی هست و فردا نیست
گفتم آرزویم پرواز در جوانیست
گفت زندگی کن از فردا خبری نیست
گفتم دنیا چه زندان قشنگیست
گفت آزاد باش کسی مانعت نیست
گفتم روحم اسیر گشته و راهی نیست
گفت چه گویم هر چه گویم تو می گویی نیست
گفتم اسیرم خسته ام می فهمی؟ حالم خوب نیست