و من دوباره از نو متولد شدم. آن زمان که فهمیدم درد همیشه وجود دارد و غم نابود شدنی نیست. ایستادم و زندگیام را تماشا کردم. همه چیز با هیچ شروع شده بود. من بودم و همه چیز و نادانی. پس گریستم، آنقدر شدید و آنقدر بلند که اثراتش هنوز ادامه دارد.
کسی مرا در آغوش گرفت و کمی آرام شدم. نمیدانستم که چه کسی بود اما آنجا بود که فهمیدم مرهم دردهای نگفتنی فقط آغوش است. و حالا هر بار که اشک میریزم دوباره از نو متولد میشوم. اما حالا آنقدر آرام و بی صدا اشک میریزم که دیگر کسی در آغوشم نمیگیرد.
سالهاست که دیگر جرات نکردهام مانند اولین تولدم آنقدر بلند گریه کنم که شاید آغوشی به سمتم کشیده شود. سالهاست که بعد از هر تولد دوبارهام کسی غمگین نمیشود و کسی خوشحالم نمیکند.
من تا به حال چندین بار مُردهام و دوباره متولد شدهام. اما کسی از این مُردنها و زنده شدنهایم خبری ندارد. گاهی متولد شدن و دوباره زنده شدن آنقدر ترسناک و دردآور است که میترسم زمانی برسد که دیگر نتوانم بعد از مُردنم دوباره متولد بشوم.
امروز چند سالم است و فردا چند سالم خواهد بود؟ من از مُردن نمیترسم، من از مُردن بی انتها میترسم.