آدمهای این جهان داستانی اسم ندارند پس آنها همه هستند و ما هرکدام میتوانیم آنها باشیم. گاهی در میان شهری رعدزده به دنبال همسایههای معمولی خود میگردیم که ناپدید شدهاند. گاهی زنی هستیم که با سرسختی به دنبال تغییر است و به دنبال گمشدهای میان مجتمعهای کثیف میگردد. گاهی مانند یک پیرمرد بدون هیچ فکری دنبالهی پیچک عشقه را تا کلبهی مادربزرگ میگیریم، تا زمانی که خانهی کاهگلیمان زیر باد و باران دهان باز کند و همه چیز متلاشی شود و در نهایت ممکن است زندگی معمولی و روزمرهی ما آتش جانسوز آدمی دیگر باشد ولی ما همیشه اسیر تردید و سوءتفاهم باشیم.همیشه در حاشیهی هر داستانی عشقهای با برگهای قلبی شکل در حال خیزش و بالاکشیدنِ بی سروصدا خود است، آرام میآید و سرک میکشد بیآنکه بفهمی و گاهی هم چنبرهاش را محکم میکند تا جایی که از قدرت آن متعجب شوی.با این اشکال درهم تنیدهی داستانی همراه میشویم با هفت داستان از مجموعهی گاه رویش عشقه که نویسنده سعی کرده آنها را در شکلی ساده بیان کند.