شش سال از آخرین پست و نوشته ام در این پلتفرم می گذرد، مدتی مسیرم را از نویسندگی به سینما تغییر دادم و حالا در نظر دارم موازی پیش ببرمشان. جذاب ترین قسمت ویرگول برای من، گرد هم جمع شدن تمام فارسی زبان های علاقه مند به نوشتن است، آن هم وقتی که جذابیت های بصری شبکه های اجتماعی کتاب را به یک سوژه ی کلاسیک و حوصله سربر تبدیل کرده است. غیر از این تحلیل های روشنفکری بهتر است بروم سراغ اصل مطلب. همیشه دوست داشتم نوشته هایم را جایی بگذارم که بتوانم نظرات دیگران را درباره اش بدانم، فارغ از اینکه مرا بشناسند و متناسب با نسبتی که با من داشته باشند، مثل خواهر، دوست و یا کسانی که از پی هورمون هایشان تعریف می کنند؛ نظراتی صادقانه دریافت کنم. و البته که نظرات کسانی را بشنوم که خودشان با متن و ادبیات سروکار داشته اند و قطعا حرف های درست تر و کار راه بندازتری می زنند.
پس از خیرتان بعد از خواندن متن زیر نظرتان را هم بنویسید که بسیار در مسیر پیش رویم تاثیرگذار خواهد بود.
هلاکویی برایم از افسردگی می گوید
و نمی شنوم حرف هایش را
می افتم پایین از پشت بام ساختمان نه طبقه
طبقه نهم، خانه ی ستاره و مسعود
جسدم سالم روی زمین آوار شده
حتی یک قطره خون
یک تار موی، نخواستند جدا شوند
خلاص شد بالاخره
روحی هم در کار نبود
عشق هم اختراع بی ارزشی بود
کمتر از پنجره
از سینه ام مایع سیاه و غلیظی روان شد طرف جوی آب
ستاره جیغ زد و خاک بر سر گفت
مسعود سیگارش را تا آخر دود کرد
و ماه را که کامل بود نشان مهمان هایش داد
لیوان آبجو توی دست یکی از مهمان ها شکست
ستاره با دست جسد فرو رفته توی قیر سیاه را نشان می داد
مهمان ها هر چه دقت کردند چیزی ندیدند
مسعود گفت: جواد متاسفانه تو یک نژادپرستی
آقا جواد گفت افغانی بود، اشکالی ندارد، زنگ بزنید آتش نشانی...
زمستان 1400