حالت تکرارشوندهای هست که اغلب در اوج یک شادی ساده به سراغت میآید. وقتی ذرههای کوچک خوشحالی از روزنههای پوستت به درون مویرگهایت نشت میکنند، ناگهان آبیِ کدر یک اندوه، حسی گنگ و غمانگیز را به یادت میآورد. نمیتوانی آن تصویر غمانگیز را به وضوح ببینی، اما میدانی که چیزی هست. گاهی در امتداد این اندوه، خاطرهای از شیار حافظهات بیرون میخزد. گاهی هم فقط رد و اثری محو از گذشتهای دور به یادت میآید. مثل آب شدن بستنی قیفی در ظهر داغ تابستانی که پنج ساله بودی. من اسم این حالت را غمشاد گذاشتهام که برخلاف غمباد، حالت ناخوشایندی نیست. فقط میفهمی که روی دیگر شادی، غمِ از دست رفتنی هست که میخواهد تو را به تجربهای زیستهشده ببرد. شادی انگار همیشه چیزی را از گذشته فرا میخواند. چیزی از گذشتهای خوش که احتمالاً جایی به پایان رسیده و تو را ناکام گذاشته. ناکامی در ابدی نبودن هر چیزی. چون آدم همیشه درگیر پایانهاست. آخرش چه میشودها و چطور تمام شدنها. اما شادی دربارۀ همین لحظه است، همین لبخند، همین خوشحالی، بدون اینکه وعدهای برای بیشتر ماندنش به تو بدهد.
