"خشنودم از شکست، چون که واقع شده، چون که به طرز برگشتناپذیری متصل است به تمام وقایعی که وجود دارد، که وجود داشتند، که وجود خواهند داشت."
این عبارات هدیۀ حافظهاش بود، از کتاب الف، و حالا کمکم به خاطرش میآمد، وقتی که پایین تکتک برگهها را امضا میکرد. با خودش میاندیشید که چقدر، درست همین حالا، نیاز دارد واقعیت را دوست داشته باشد؛ به عنوان امری قطعی، همانی که واقع شده، همانی که آزارش میدهد و تنها چیزی که دارد.
برگهها را به وکیلش تحویل داد. او هم بلافاصله به سمت اتاق انتهای راهرو حرکت کرد. از پشت به راه رفتن وکیلش نگاه میکرد. قدیمترها چشم انتظار روزهای بزرگتری بود، روزهایی که آنقدر از افتخار و غرور نصیب برده باشد که دیگر با هر اتفاقی دیوار امنیتش ترک برندارد. اما این روز و این لحظه هیچ شباهتی به چیزی که منتظرش بود، نداشت. آن لحظهها و روزها هرگز نیامدند و احتمالاً هم هیچوقت از راه نخواهند رسید، نه بهخاطر روزگار قدّار و رسم بیوفاییاش، که به این دلیل روشن و معقول که آنها هرگز در ادامۀ زندگیِ "الان و اکنونش" نبودند، بلکه بیشتر تصوری بودند جدای از واقعیت عینی او. روز و شبهایی بیگذشته که تنها چیزی که آنها را در کنار هم جمع کرده بود، تفاوت آشکارشان بود با اکنونِ ملالآورش.
به یادش آمد که چه روزگار بلندی بار سنگین این جمعِ اضداد را به دنبال خود کشیده است. صدای گریۀ مدام کودکی در راهرو، ناامنیاش را بیشتر میکرد. آنقدر بلاتکلیف بود که هر نشانهای برایش حکم هشدار داشت، حتی صدای جیرجیر صندلی چوبیاش، که قدیمی بودنش تنها دلگیرترش کرده بود. حس روشنی نداشت. گویی مرز همۀ احساسات از میان رفته و دنیا ناگهان به یک کل نامفهوم تبدیل شده، و او که حالا یکه و تنها، در راهرویی جداافتاده از خوشیهای دنیا در خودش کِز کرده، نامطمئن به آینده و بهقدر کفایت خسته از گذشته.
"خشنودم از شکست، چون که به منزلهی پایان است و من هم خیلی خستهام."
سرش همچنان پایین مانده، نمیتواند از زمین چشم بردارد. در چهارگوش موزاییکها شاهد نظمی بود که هرگز در زندگیاش نداشت. حوصلهای برای حسرت نمانده بود. حالا تنها کاری که میتوانست بکند، عبرت گرفتن بود. همین. سادهترین کار دنیا بعد از حماقت.
وکیلش پروندهای را با فراغِ بال از اتاقی به اتاق دیگر برد. آرامش او عصبیاش میکرد، درست مثل آرامش همۀ دیگرانی که این روزها، از روی انجام وظیفه، سعی در دلداریاش داشتند. غایبینی که هنوز سادهلوحانه گمان میکردند فاصلهها با حرف کم میشود.
"خشنودم از شکست، چون که خردهگیری یا تأسف در مورد یک تکواقعۀ معلوم، ناسزاواری به هستی است."
صدای بیامان تایپ، افکارش را منقطع کرد. چیزی در حال ثبتشدن بود. صدای ضربات محکم انگشتان منشی بر صفحۀ کیبورد، حکایت از نهاییشدنِ قصهای برگشتناپذیر داشت. با فشار، چشمانش را میمالد. به حواسش التماس میکند که پرت شود. دوست دارد خودش را جمع کند. دلش میخواهد پختهتر باشد. یک عمر است که دلش میخواسته پختهتر باشد و لاینقطع آرام. اما آرامشِ همیشگی احمقانه نیست؟
به یاد آن حکایت شرقی افتاد. داستان جوان برهمنی که شنیده بود استاد بزرگش به قتل رسیده—که راهزنها راهش را سد کرده و آنقدر او را با باتوم زدهاند که از دست رفته. اما آنچه جوانِ برهمن را مبهوت کرد، نه مرگ استادش بود و نه شیوۀ مردنش. چیزی که برایش سنگین بود، این بود که شنیده بود استادِ بزرگ، که به مقام یقین رسیده بود، زیر ضربات پیاپی باتوم فریاد میکشیده. به همین سادگی. بعد از تمام آن دانستهها و خواندهها، حالا فهمیده بود که هیچ حکمتی قرار نیست ذرهای از دردِ باتوم کم کند. و فقط خدا میداند که چه بدیهیات دیگری قرار است سالهای سال بعد باعث بهت و حیرتمان شود.
دری محکم به هم میخورد. هر دو وکیل از اتاق بیرون آمدند. بعد از صحبتی کوتاه، وکیلش به او نزدیک شد و پاکتی را که از همین حالا رنگ کهنگی به خود گرفته بود، به سمتش گرفت. احساس کرد که دارد از جایی حوالیِ آینده به پاکت نگاه میکند.
"تمام شد." وکیلش گفت، اما خودش میدانست که این درست نیست. همهچیز مدتها قبل تمام شده بود. شاید در لحظهای کوتاه، هنگام از این پهلو به آن پهلو شدن در تخت. کسی چه میداند؟ ما برای فهمیدن خوب نیستیم. ما فقط آمدهایم که حیرت کنیم، آن هم از بدیهیات. چند لحظهای بیحرکت به پاکت زل زد. سپس آرام به اطرافش نگاه کرد. حالا صدای گریۀ کودک هم قطع شده بود.