از تب و دست درد پس از واکسنِ شش سالگی و دندانِ لقی که با هربار گاز زدن به چیزی تیر میکشید و آخَش را بلند میکرد کلافه بود. بی حال و بیمار پرسید "پس درد کی تمام میشود؟" روز میخواست و تاریخ دقیق. میخواست بداند فردا حالش خوب خواهد شد یا نه. میخواست بداند کی میتواند بی درد و بی دغدغه بپرد و بدود و بازی کند. کی درد و مریضی و سختی برای همیشه خواهد رفت؟ کی همه چیز آسان خواهد شد؟ گفتم تبت سرد خواهد شد. گفتم دردت آرام خواهد گرفت. گفتم دندان لقت خواهد افتاد و دندانی جدید جوانه خواهد زد. گفتم بهتر خواهی شد. لبخند زدم و گفتم همه چیز بهتر خواهد شد.
چیزهای زیادی را نگفتم. نگفتم چون گفتن نداشت. هیچکس به ما هم نگفت و خودمان با چشمهایمان دیدیم و با پوستمان، با گوشتمان، با تک تک عصبهایمان حسش کردیم. نگفتم که هیچوقت چیزی آسانتر نمیشود؛ هر آنچه در پیش روست سختی است و سختی. ما فقط جانهای بیشتری به دست میآوریم و تلاش میکنیم کمتر بمیریم.
دو به اضافه دو تبدیل میشود به تقسیم اعداد سه رقمی، تقسیم تبدیل میشود به معادلات چند مجهولی. "چرا سقف خانهها را شیروانی میسازند؟" تبدیل میشود به "چرا به وجود آمدهام؟" پیدا کردن دوست تبدیل به میشود به پیدا کردن نیمۀ گمشده. خط کشیدن وسط میز و نیمکت مدرسه در زمان قهر، تبدیل میشود به مرز کشیدن وسط خانه و زندگی و خاطرات مشترک. این خاطرات برای من و این خاطرات برای تو؛ بردار و برو. درد دندان لق تبدیل میشود به درد عصبکشی و آبسه. "چرا بلد نیستم بلند بپرم؟" تبدیل میشود به "چرا به اندازه کافی خوب نیستم و چرا به اندازه کافی پولدار نیستم؟" و "چرا به اندازه کافی زیبا نیستم؟". نگفتم که با بزرگتر شدن ما، دنیا هم بزرگتر میشود. نگفتم که با بزرگتر شدن دنیا، مشکلات هم باد میکنند و میترکند و تکثیر میشوند. نگفتم که زندگی هر روز تک تک آدمهایی که در شهر میبینی، پر است از مشکلات خُرد و کلان.
زندگی آشنا و غریبهها پر است از دردهای مزمن و گلوهای چرک کرده و سردردهای میگرنی و افسردگیهای فصلی و سقفهای چکه کرده و چاههای گرفته و چکهای پاس نشده و قسط های نداده و اجارههای نپرداخته و عزیزانِ تازه مُرده و سپرهای فرو رفته و امتحان های قبول نشده و دستهای ردِ به سینه خورده و تکستهای سین نشده و مسافرهای بلیت یک طرفه در دست و آرزوهای کمتر برآورده شده.
لبخند زدم و گفتم همه چیز بهتر خواهد شد. دروغ گفتم. هیچ چیز بهتر نخواهد شد؛ این فقط ماییم که بهتر میشویم. ماییم که یاد میگیریم تن شُل و ولمان را سفت کنیم و محکم روی پاهایمان بایستیم و چشمهای خیسمان را پاک کنیم و مثل شیری پشت میلههای قفسِ باغ وحش نَعره بکشیم و به جنگ سختیهای ریز و درشتمان برویم و شب، پیروز یا دریده به خانه برگردیم. این ماییم که با مشکلاتمان قد خواهیم کشید و هر روز کمتر از قبل از درون خواهیم لرزید و کمتر از ترس شلوارمان را خیس خواهیم کرد. هیچ چیز آسانتر نخواهد شد. این ماییم که بالاخره یاد میگیریم یا مشکلاتمان را حل کنیم یا استادانه پا به فرار بگذاریم و دکمۀ فراموشی و بیخیالی را فشار دهیم و پشت دیواری امن پناه بگیریم.
هیچکس این ها را به من نگفت عزیزم. من هم نخواهم گفت. میخواهم تا جایی که می شود باور کنی به دنیا آمدهای که رویاهایت را زندگی کنی؛ بی درد، بی تب، بدون دغدغه و کلافگی...