در جستجوی بیماری بود. به دنبال دردی جسمی میگشت. رنجی که میکشید هیچ نمودی نداشت؛ حال بدی که پیوسته عمق میگرفت، بیهیچ نشانه و انعکاسی در دنیای بیرون. نیاز داشت بداند از چه رنج میکشد. دردی ملموس میخواست؛ کبودی، خونمُردگی، تاول. آنقدر گذر حالات و عواطف در وجودش سرعت گرفته بود که دیگر گذشتهاش برای خودش نبود. گویی خاطراتش قصههایی مبهم و نادقیق از احوالات کسی دیگر بود. سالها ملالی مُدام، موذیانه و بیصدا تکهای از گذشتهاش را میدزدید و حافظهاش را آرام آرام به خوابی عمیق فرو میبرد. دیگر پیرتر از آن بود که دوباره متولد شود. خدایش از همیشه ساکتتر و آسمان نیز سرگرم بازیکردن با ابرهایش بود. پشت انگشتانش را روی پیشانیاش گذاشت. تبی در کار نبود، حتی قلبش نیز به ضرباهنگ منظم همیشه میزد. حالا بدنش هم با بیتفاوتی رهایش کرده بود، مانند تمام سنجاق سَرهای زیر تخت، شبیه همۀ خودکارهای بیکِ افتاده پشت نیمکت، و مثل تکدانههای برنج زیر کابینت با خودش تکرار کرد؛ "دیگر هرگز پیدا نمیشوم"