چشمانم را بستم و باز نمودم و دوباره به انتهای مسیر خیره شدم، بله برتر از انتظار، امیدی است که پسا رسیدن به آن انتظار متصور هستیم . دوباره انتظار و انتظار...
شبرو کوچه ما، با صدای بلند خودش را صدا میکرد: "حسن قلی"
داشتم با خودم حرف میزدم و در این روزهایی که مثل یک شبرو، تو کوچه پس کوچههای شهرمون، توی ساعت 4 بامداد، ورزشم میگیره و خودم را با سکوت شب و دویدن آرام میکنم، دوباره برگردم و نگذارم اینجوری دیوانگیم گل کنه، آره امید دارم توی این انتظار بیداری، از خوابی که سالهاست منو از خودم دور کرده بیدار بشم و روشنایی صبحدم را ببینم.
نگران نیستم ولی دل نگران نگرانیهام هستم، آخه مگه میشه کسی نگرانیهاش از خودش نگرانتر باشند و نگذارند که بیدار بشه و توی مسیرش از انتظاری صحبت کنه که امیدی در آن نهفته نباشه...