شروع نکرده باخت داد. خانه، زندگی و پول و پول و پول؛ همهاش توهم بود که به یکباره باخت شد. همه پس انداز یکساله خانوادهاش را برای آن همه توهمات به باد داد؛ ولی باخت سرانجام این آدمهاست. کمی صبر کردم تا به او بگویم: «بلند شو!» ولی خودش بلند نشده، پخش زمین شد. خوشحالی من، عزا شد. من بُرده بودم و او باخت داده بود و حالا با یک میلیاردی که از آن پنج نفر برده بودم، خیلی خوشحال بودم ولی غمگین شدم. آخه پول باخت دیگران، چه شادی داره. من که هر روزم را در این قمارخانه به سر میبرم, از برد و باخت هراسی ندارم ولی اینها که، یک روز میآند و برای یکسال و شاید ده سال باخت میدند را چه کنم؟ یکی به من بگه: «نباید بری کنار!» با یک استکان آب، به هوش آمد. شروع کرد به التماس کردن و پشتام را بهش کردم و گفتم: «حساب، حساب است و کاکا برادر؛ درسته تو برادرمی و لی این دلیل نمیشه که بازی را بهم بریزم؛ برو و حساب کن که کار دارم؛ هنوز تا صبح خیلی مونده و من هم امروز کاسبی نکردم.» هاج و واج نگام کرد و گفت: « گفتی بیا تا بتونی پول جهیزیه دخترم را جور کنم. حالا همه را باخت دادم و تو که عموش هستی، من را نابود کردی.» بطری شیشه شکسته شده را برداشت و توی سینهاش فرو کرد. شلوغ شد ولی اهمیت نداشت. برنامه این بود، بلندش کردند و وسط یه خیابون خلوت، رهاش کردند. احساس کردم، انتقام همه کودکی سختم را ازش گرفتم. نابرادری ناتنی!!!