به رسم روزهایی که از اساس، پرچمدار روزهای زندگیم بودند، خودم را جمع جور میکنم و برای تلاش توی مسیر زندگیم، عادتهای خوبی را جایگزین رفتارهای مخربم میکنم؛ هنوز مثل یک بچه دبستانی که ترس و واهمه داره از روزگار درس بگیره، خودم را توی یک دخمه مخفی کردم و میترسم که نکنه زندگی رنگ دیگهای هم داشته باشه؛ نمیگم از شرایطی که دارم راضی هستم، فقط از تغییر گریزان هستم، ولی چند مدتی هست که دیگه ترسهام را گذاشتم کنار و به روزهایی میاندیشم که لیاقتش را دارم و میتونم با خودم این باور را داشته باشم که لیاقت بهترینها را دارم. من هنوز بزرگ نشدم ولی بزرگان را دیدم...