یک میلیون سال قبل را تصور کنید. زمانی که هنوز شهروند نبودیم، "قبیلهوند" بودیم. دنبال گوزنها و درختهای میوه میگشتیم و در غار زندگی میکردیم. حال شما - یک عضو قبیله- در یک گشتزنی داخل دشت، گوزنی را پیدا میکنید. به سرعت به غار برمیگردید تا این موضوع را با همقبیلهای های خود به اشتراک بگذارید. وارد میشوید، اما هنوز زبان اختراع نشده است. چه کار باید بکنید؟
از دید دیگر، شما یک ادراک دارید.(گوزن) و میدانید که دیگران هم این ادراک را دارند چون قبلا باهم شکار رفتهاید. اما راهی نیست که این ادراک فردی، به یک ادراک بینالاذهانی تبدیل شود. شما باید به بقیه بفهمانید که گوزنی را دیدهاید و حالا باید او را شکار کنید. ولی نمیتوانید حرف بزنید. انگشتتان را داخل خاکستر آتش میکنید و روی دیوار غار، تصویر یک گوزن را میکشید. اهمیت این گوزنِ نقاشی شده از اهمیت قدم نیل آرمسترانگ روی ماه کمتر نیست. همقبیلهایها منظور شما را فهمیدهاند و با هم به شکار میروید. تصویرِ گوزن، اولین کلمهی بشری است که توانستهاست چند ذهن را به یک درک مشترک برساند.
حال ما اینجا هستیم. بعد از صدها هزار سال. شهرها را روی هم بنا کردهایم. تا مریخ رفتهایم و برنامهداریم که آب حیات را توسط تکنولوژی و سیستم به خورد خود بدهیم. دربارهی جهان مدرن در یادداشتهای بعدی خواهم نوشت. الان میخواهم بگویم که در کنار این پیشرفتها (یا شبهپیشرفتها)، زبان هم پیشرفت کردهاست. اکنون ما برای مفاهیم انتزاعیِ "غم"، "آزادی"، "خیال" و چندین مثال دیگر، ما به ازای زبانی اختراع کردیم و توانستیم از فهماندنِ دیدنِ یک گوزن، به بازگو کردن افکار ریز و درشتمان برای مشاور برسیم. اما اما، نباید مغرور شد. نباید فراموش کنیم که سطلِ زبان، هرگز نمیتواند به عمقِ چاهِ ذهن دسترسی پیدا کند. یا با مثالی دیگر، باید توجه داشته باشیم که اگر "گوزن" در سطح بالاییِ دریای ادراک قرار دارد، "تنهایی" در میانهی این دریاست و هزاران مفهومِ دیگر که هنوز واژهای برای آن تعریف نشدهاست در عمق این دریا وجود دارد.
اگر بخواهم کمی بحث را احساسی کنم(!)، گاهی با خودم فکر میکنم که عمقِ این دریا تا کجاست؟ زبان تا کجا میتواند نفوذ کند و از کجا به بعد دستش کوتاه میشود؟ تلخ است، اما عمق ذهن هر کدام ما، تا ابد برای خودمان باقی میماند. پارهای از رنجها و دردها، پارهای از شادیها، شعفها و وجدها و پارهای از احساسات را نمیتوان برای دیگران بازگو کرد. ما این ادراکات را باید برای شصت-هفتاد سال حمل کنیم و به معنای واقعی به گور ببریم. "تنهایی" برای من اینگونه معنا میشود. تنهایی همان سنگها و مرجانهای کفِ اقیانوسِ فکر است که تا آخر عمر، تنها و تنها خودمان به آنها واقفیم. اینجاست که شاملو میگوید:
کوهها باهمند و تنهایند/همچو ما، باهمانِ تنهایان!