ویرگول
ورودثبت نام
مهدیج
مهدیج
خواندن ۷ دقیقه·۹ ماه پیش

داستان نویسنده شدن من

بعد از حدود سه سال می خواهم دوباره در ویرگول بنویسم . در طول این سه سال بیکار نبوده ام و واقعیت این است که در این مدت من واقعا نویسنده شده ام و خیلی حرفه ای و جدی مشغول به این کار هستم در حالی که اصلا و ابدا فکر نمی کردم یک روزی به خودم بگویم نویسنده !! من هیچ تصمیمی و حتی هیچ علاقه ای برای ورود به این شغل نداشتم . این خزعبلات انگیزشی تلاش و پشتکار و علاقه و این جور اراجیف را بریزید دور . الان که من داستان نویسنده شدنم را برایتان تعریف کنم ،خواهید دید که خیلی از اتفاقات زندگی آدم فقط به شانس بستگی دارد .

من از حدود هفده سال قبل تا همین سه سال پیش آرایشگر بودم . از آن آرایشگاه های امروزی هم نبودم که صد مدل قر و اطوار سر مو و ریش ملت در می آورند . یک دکان نقلی سلمانی داشتم و مو و ریش و پشم خلق الله را به ساده ترین روش ممکن کوتاه می کردم . در آمد بدی هم نداشتم و همه چیز طبق روال داشت پیش می رفت و حتی برای بزرگترین معضل این شغل که پا درد ناشی از سر پا ایستادن مداوم است هم ، راهکارهایی داشتم و تولید یک صندلی هوشمند متحرک مخصوص سلمانی های نقلی را هم تا مرحله ثبت اختراع جلو بردم ولی درست در زمان ثبت ، مسئول مربوطه سنگ اندازی کرد و گفت اول باید بروی اختراع کنی و بعد برای ثبت اختراع اقدام کنی که خب متاسفانه به دلیل مشغله زیاد فرصت نشد . حالا کاری نداریم ، خلاصه اینکه همه چیز داشت خوب پیش می رفت و من هر روز صبح می آمدم کرکره مغازه را می دادم بالا و جلوی در را ، آب جارو می کردم و سرو صورت مشتری هایم را اصلاح می کردم و غروب در دکان را چفت و بست می زدم و میرفتم خانه، تا اینکه یک روز دم غروب، آقای سروش صحت ، خیلی شاد و خجسته وارد دکان شد و از من خواست تا ریش و موهایش را کوتاه کنم . برعکس اینکه می گویند آدمهای مشهور، مغرور و از خودراضی هستند و خودشان را می گیرند ، سروش صحت مدام میگفت و میخندید و شوخی میکرد و خلاصه حسابی شاد و سرخوش بود . من هم که تا قبل از آن هیچ آدم معروفی را از نزدیک لمس نکرده بودم با یک حال خر کیف طوری دست به کار شدم و با دقت تمام مشغول لمس و اصلاح موهای سر و صورت ایشان شدم . بی خبر از اینکه اگر آقای صحت از کار من خوشش بیاید و مشتری دائم من شود ، چه بلایی سر من خواهد آمد . و بدبختانه شد آنچه نباید می شد و سروش صحت از کار من خوشش آمد و ماهی یک الی دو بار با یک سرخوشی و شادی زایدالوصفی ، با نیشهای باز و یک خوشحالی توام با زرنگی خاصی ، وارد دکان می شد و روی صندلی در مقابل آینه می نشست و منتظر می ماند تا من دست به کار شوم . البته من بعدها فهمیدم که آن نیش باز و آن همه شوخی و خنده و شادی با زرنگی همراه بوده !! حتما می پرسید چرا ؟ لطفا بپرسید چرا ، چون اینجا نقطه عطف و گره داستان است و علی القاعده شما باید کنجکاو شده باشید تا نویسنده بتواند بقیه قصه را تعریف کند . آفرین ، پس می پرسید چرا ؟ خب معلوم است ، شما به آن پشمهای فرفری تو در تو با ضخامت لااقل یک میلیمتری روی سر و صورت سروش صحت می گویید مو ؟ می گویید ریش؟ به ولله عبور از سیم خاردار های مرزی نوار غزه به مراتب آسانتر از شانه کردن موهای سروش صحت است . همینقدر برایتان بگویم که در طول یکسالی که آقای صحت مشتری من بود ، هفده عدد شانه ، سیزده برس گرد ، یازده قیچی و سه سشوار مصرف شد . به جرات می گویم که سرانه ی مصرف شانه و قیچی در کشور را این آقا به تنهایی هفت هشت برابر کرده است . من که تا قبل از حضور آقای صحت در دکان کوچک سلمانی ام، فکر میکردم بزرگترین سختی این شغل پا درد ناشی از ایستادن زیاد است ، داشتم شبها از درد مچ و انگشتان دست به خود می پیچدم . مگر قیچی لای موهایش می رفت لا مذهب . هر بار بعد از اصلاح ایشان ، قیچی جوری کند میشد و تیزی لبه های آن جوری صاف و گرد میشد که می توانستی از آن به جای وردنه برای صاف کردن خمیر استفاده کنی . بریدن موها به قدری سخت و طاقت فرسا بود که پشت بازو آورده بودم . سه بار پیش آمد که شانه پلاستیکی لای ریشهایش شکست و در آن هنگام عکس العمل سروش صحت ؟ هیچ . هیچ آقا هیچ . با همان نیش باز در آینه به من نگاه می کرد و شانه ی شکسته را در کمال آرامش از لای مفتولهای در هم تنیده روی صورتش بیرون می کشید و به من می داد . شبها وقتی که معجون آرد و زردچوبه و تخم مرغ را با برای خواباندن ورم دست ، روی دستمال می گذاشتم تا دور مچ دستهایم بپیچم ، یاد آن چهره ی گشاده و خنده روی سروش صحت در آن روز کذایی که اول بار وارد مغازه ام شد می افتادم و تا مغز استخوانم می سوخت . درد سرتان ندهم ، قریب یکسال سوختم و ساختم تا اینکه یک روز وقتی در تلاشی سراسر بیهوده سعی داشتم تا با استفاده سشوار پیچ و تابهای تمام نشدنی موهای سرش را کمی، فقط کمی صاف کنم تا هزینه خرید یک شانه ی دیگر به گردنم نیفتد ، میان شوخی و خنده های مصنوعی اش گفت که هفته آینده یک کارگاه نویسندگی برگزار خواهد کرد و ظاهرا استقبال زیادی هم شده و مجبور شده اند کلی هزینه کنند و فلان سالن بزرگ باغ کتاب را اجاره کنند و چنین و چنان . همانجا تصمیم گرفتم که هر طور شده بروم و به یک نحوی انتقام خودم را از این مرد بد پشم بگیرم.

ثبت نام کردم و با لباس مبدل به عنوان یکی از حضار جایی در ردیفهای میانی سالن لای جمعیت کمین کردم . مردم را می دیدم که با چه ذوق و شوقی ، عقابی چشم دوخته اند به حضرت استاد و دارند با جان و دل به حرفهای صد من یه غاز معلمشان گوش می کنند که ناگهان آقای صحت بعد از توضیحات مقدماتی درباره اصول نویسندگی گفت، همین حالا قلم و کاغذ بردارید و داستانی بنویسید تا در ادامه کلاس داستانهای خودتان را بخوانیم و درباره آنها حرف بزنیم . من که فرصتی طلایی را پیش چشم خود می دیدم ، با انگیزه ی انتقام سخت از سروش صحت و خار و خفیف کردن این آدم جلوی هوادارانش دست به کار شدم و همین داستانی که الان شما خواندید را نوشتم تا به همه بفهمانم که این مرد چه آدم پشمالوی موذی آب زیر کاهی است . وقتی گفت چه کسی حاضر است داستانش را بخواند ، من دستهایم را زرافه وار بالا بردم و اینقدر بالا و پایین پریدم تا مرا لای جمعیت دید و بدون اینکه مرا بشناسد اجازه داد تا داستانم را بخوانم . بعد از خواندن داستان با چهره ای مغرور، سینه ستبر کردم ، سرم را بالا گرفتم و چون جنگجویی فاتح چشم در چشمان سروش صحت دوختم . در کمال تعجب ، دیدم که او شروع به کف زدن کرد و پشت بندش همه حضار شروع به تشویق من کردند . با تعجب به دور بر خودم نگاه می کردم و مردم را می دیدم که دارند با تحسین مرا نظاره می کنند . سروش صحت از نوشته من خوشش آمد و مرا دعوت کرد تا برای یکی از سریالهایی که آن زمان در حال ساختنش بود نویسندگی کنم و اینگونه بود که بنده ، که با کینه توزی و نیت انتقام به کارگاه نویسندگی رفته بودم ، خیلی شانسی و از سر اتفاق تبدیل به یک نویسنده حرفه ای شدم .

ولی حالا از شوخی گذشته اگر از این نوشته خوشتان آمد ، مرام بگذارید و دست به دست کنید ، بلکه ام رسید به دست سروش صحت و خواند و خوشش آمد و همینقدر شانسی و الله بختکی، من هم واقعا یک روزی یک نویسنده حرفه ای شدم .


سروش صحتداستان طنزطنزداستاننویسندگی
فیلم و سفر دوست دارم . گاهی می نویسم .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید