ویرگول
ورودثبت نام
مهدیج
مهدیج
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

کچل

بچگي من تا ده سالگي تو محله ي شهرك شريعتي جايي نزديك به خاني آباد نو گذشت . ما تو خونه مامان بزرگ و بابابزگم زندگي ميكرديم . خونه هاي محل عمدتا قديمي و يك يا دو طبقه بودن . تميزترين خونه ي محل كه نماش از سنگ مرمر سفيد بود ، متعلق به مرد ميانسال تاس و بداخلاقي بود كه توي محل معروف بود به كچل . كچل كه دشمن شماره ي يك ما بچه ها بود ، سيگار از لبش نمي افتاد و بزرگترين نقطه ضعفش ، نماي سفيد و تميز ساختمونش بود . حياط خونه كچل قبرستون توپهاي پلاستيكي بود . در عوض تنها راه ما بچه ها براي انتقام سخت ، كثيف كردن ديوار سفيد خونه ي كچل بود . تخم مرغ از كمياب ترين مواد غذايي يخچال همه ي همسايه ها بود . بادكنكهايي كه از گل و لجن توي جوب آب پر شده بودن ، در كنار تخم مرغ از مهمترين مهمات ما به شمار ميومد . شبهاي عمليات ، بعداز شهادت يكي از توپهاي پلاستيكي دو لايه تو حياط كچل فرا مي رسيد و فرداي عمليات ، بدون شك ، رژه ما بچه ها در حين تماشاي كچل موقع تميز كردن سنگهاي مرمر سفيد ، از سكانسهاي ماندگار يه فيلم جنگي تمام عيار بود . يه روز عصر كه بازم توپمون افتاده بود تو حياط خونه كچل ، بعد از چند دقيقه در خونه باز شد و ما با صحنه عجيبي روبرو شديم . كچل روي ويلچر نشسته بود و پسرش داشت با زحمت ويلچرو از چارچوب در حياط رد مي كرد تا پدرشو ببره براي هواخوري . بعدها از مادربزگم ، آذرخانم ، حلیمه خانم زن آقا فرجی ماست بندی محل ، آقا غلام ، پیغومبر ، آقا سید میوه فروش محل و پسرش بهروز ، راضیه خانم ، آقا بایرام شوهر نوبار خانم ( نوبهار خانم ) و بقیه متخصصین محل شنيديم كه كچل سكته كرده ، از بس که سیگارو با سیگار روشن کرده . سكته ي مغزي . بعد از اون يخچالها پر بودن از تخم مرغ و تا يه مدت محله پر شد از بوي گند گل و لجن توي جوباي آب ، ولي سنگهاي مرمر سفيد خونه ي كچل ديگه هيچوقت به تميزي اون روزها نشد . تا زماني كه پدر بزرگ و مادر بزرگم زنده بودن ، زياد مي رفتم به ديدنشون و هر بار كه از كنار خونه ی كچل رد مي شدم ، مي ديدم كه ديوارش يه پرده تيره تر شده ، جوري كه ديگه تقريبا كسي يادش نميومد كه اين سنگهاي مرمر يه روزي سفيد بودن . عصر روز مراسم ختم كچل كه تو مسجد سر كوچه بود ، با مامان بزرگ و بابا بزرگم خداحافظي كردم و اومدم بيرون كه سوار ماشينم بشم و برم ، ديدم پسر كچل با يه سطل آب و يه جاروي دسته بلند ، با دقت مشغول تميزكردن ديواراي سفيد خونه ي كچله .

داستان کوتاهخاطراتبچگیکچلدیوار
فیلم و سفر دوست دارم . گاهی می نویسم .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید