
الهي
در اغماي تو به يغما بردند دلم را،
كنون پرده از چشمانم بگشا،
كه صراطت را به سبيلت واگذارده ام
الهي
شب ها بدان اميد كه تو را خواهم ديد مي خوابم
چشم هايم را مي بندم و دلم را به سويت روانه مي سازم
آرام و رها، چون طفل خفته در دامان مادر
و دلگرم،
به فردايي كه تو برايم به بهترين شكل رقم خواهي زد
و حالي كه تو دگرگون خواهي كرد
نه قائل به جبرت هستم كه تلاش خويش را بيهوده انگارم
و نه تكيه به افعال خويش دارم كه تو را ز خود بيگانه بدانم
هر چه هست تويي
و تو در من
و من از تو بي خبر
مرا به خود آشنا ساز
كه آغاز خداشناسيست،
خودآگاهی.
مهدی صارمی نژاد