غروب 22 آبان 1398 بود. نور خورشید که در آستانه غروب رنگهای گرم و ملایم به خود گرفته بود، از لابهلای پنجره سوئیت میتابید و پرتوهای ضعیفش روی صورتم میافتاد. ولی این نور، برای من هیچ معنایی نداشت. در دل من هیچ نوری وجود نداشت. درونم تاریک و سرد بود و دلم پر از آشوب. علی آقا در آن گوشه ایستاده بود، نگاهش همانطور بیرحم و سنگین، مثل همیشه. دستهایم بیاختیار به هم میفشردند، بدنم از شدت فشار و استرس میلرزید. صدای شکستن لوازم در گوشم طنینانداز بود. هیچ چیزی به اندازه این لحظات آزاردهنده نبود. تمام ذهنم از هر فکر دیگری خالی شده بود جز این که چطور از این وضعیت رهایی یابم.
"تو دیگه هیچ راه فراری نداری. میفرستم که بری، این تنها راه توشه."
صدای خشک و بیاحساس علی آقا مثل پتکی به سرم فرود آمد. قلبم به تندی میزد و نفسهایم سریع و بریدهبریده میشد. احساس میکردم که تمام درها بسته شدهاند. مثل پرندهای که در قفسی تنگ گرفتار شده باشد. دیگر هیچ راه فراری نبود، هیچ امیدی نبود. این جملهاش، مثل سنگی در دل من افتاد و تمام امیدهایم را له کرد.
من فقط توانستم با صدای لرزان بگویم: "منظورت چیه علی آقا؟"
او نگاهش را از من برنداشت. چشمهایش بیرحم و سرد بود. لبخند کمرنگی بر لب داشت، لبخندی که فقط نشاندهنده قدرتش بود. "همین که گفتم. فهمیدی مهدی؟"
آن لحظه دنیا در چشمهایم سیاه شد. هیچچیز جز تاریکی اطرافم را نمیدیدم. احساس میکردم که در یک اتاق تاریک، سرد و بیروح محبوس شدهام و هیچ پنجرهای برای فرار وجود ندارد. راحیل. یادش افتادم. به چشمان مهربانش، به خندههایش، به تمام لحظات شیرینی که با هم داشتیم. حالا او کجا بود؟ آیا به من فکر میکرد؟ آیا میدانست که من در چه شرایط سختی قرار دارم؟ یا او هم مثل همه، مرا فراموش کرده بود؟
اشکهایم بیصدا از چشمانم جاری شدند. احساس میکردم تمام بدنم از درد میسوزد. نه فقط درد جسمی، بلکه درد روحی که مرا آزار میداد. درد تنهایی، درد بیکسی، درد از دست دادن امید. انگار تمام دنیا و همه آرزوهای من در آن لحظه به خاکستر تبدیل شده بودند.
دستم به جیبم رفت. یاد مواد افتادم. همیشه وقتی شرایط سخت میشد، فکر میکردم که شاید با یک کم شیشه و هروئین بتوانم از این درد فرار کنم. دردهایم، این بیکسیهای لعنتی، شاید با مواد کمتر میشد. اما میدانستم که این هم راه فراری نیست. این درد، نه جسمی که روحی بود، و هیچ مادهای نمیتوانست آن را درمان کند.
علی آقا گوشیاش را برداشت و با لحنی سرد و بیاحساس با کسی تماس گرفت. هر کلمهای که از دهانش بیرون میآمد، مثل خنجری به قلبم فرو میرفت. احساس میکردم که هیچ چیز نمیتواند این لحظات را بدتر از این کند. ولی در آن لحظه که او گوشیاش را برداشت، چیزی در درونم ترکید. هیچ چیز نمیتوانست احساس وحشت و سردرگمیای که در آن لحظه داشتم، توصیف کند. او با آرامش تمام به کسی در طرف دیگر خط صحبت میکرد و من فقط قادر بودم نگاهش کنم. بدون اینکه بفهمم چه میگوید، فقط احساس میکردم که دیگر هیچ راهی برای فرار از این وضعیت نیست.
درب سوئیت باز شد. چند نفر وارد شدند. چهرههایشان سرد و بیروح بود. در نگاهشان هیچ نشانی از انسانیت دیده نمیشد. این افراد، که مثل ارواح بیرحم به نظر میرسیدند، به سرعت به من حمله کردند. بدنم بیدفاع بود و هیچ توانایی برای مقاومت نداشتم. ضربهای به شکمم زدند و من فریاد زدم. سوزش دردناک و شدید بود. بدنم از شدت درد لرزید. انگار در آن لحظه تمام شجاعتم از بین رفته بود. هیچ چیزی جز احساس شکست و درد نداشتم. ضربهها هرکدام مثل آتشی بر بدنم فرود میآمدند. انگار که همه چیز تمام شده بود.
"میام بیرون و میکشمت، علی! میکشمت!" این جمله که از دهانم بیرون آمد، نه تنها تهدیدی به او بود، بلکه خودم نیز از این لحظه میدانستم که این وضعیت مرا تمام کرده است. اگر حتی زنده میماندم، دیگر هیچ چیزی برایم باقی نمیماند. من اینجا ایستاده بودم، در مقابل واقعیتی که هیچ راه فراری نداشت.
ضربات جدیدی به شکمم وارد شد. بدنم از شدت درد نمیتوانست تحمل کند. از پا افتادم. اما در درونم هنوز چیزی میجوشید. شاید ته چیزی که مانده بود، جنگی در درونم بود. میدانستم که این وضعیت آخرین توقف من است. اما هنوز نمیتوانستم تسلیم شوم. نه در برابر علی آقا، نه در برابر این سرنوشت لعنتی.
همانطور که مرا به سمت در میبردند، همه چیز در ذهنم به هم ریخت. خودم را در میانه یک غم عمیق میدیدم. دلم برای راحیل تنگ شده بود. احساس میکردم که او باید کنارم باشد تا همه چیز تغییر کند، تا دوباره امید پیدا کنم. ولی او دور از من بود. من هیچچیز برای از دست دادن نداشتم، حتی خودم را.
آیا حتی راحیل هنوز به یاد من بود؟ یا او هم از من دست کشیده بود؟ شاید من در ذهن او هم به فراموشی سپرده شده بودم. این سوالها بیپاسخ در ذهنم میچرخیدند. هر ضربهای که میخوردم، فقط مرا بیشتر به سمت زمین میبرد.
تمام ذهنم درگیر شده بود. اگرچه در آن لحظه نمیتوانستم از خود دفاع کنم، اما احساس میکردم که در درونم جنگی بزرگ در جریان است. من در آن وضعیت دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. تمام وجودم پر از احساس ناامیدی و شکست بود. زندگی مثل گودالی عمیق به نظر میرسید که هر روز بیشتر در آن فرو میرفتم.
در آن لحظه، تصمیم گرفتم که برای آخرین بار فریاد بزنم، حتی اگر این فریاد آخرین فریاد زندگیام باشد. "علی میکشمت، نمیتونی قسر در بری."
این جمله آخرین کلمهای بود که از دهانم بیرون آمد. شاید این فریاد بیفایده بود، اما هیچ چیزی نمیتوانست خشم و درد درونیام را کم کند. من به همه چیز پایان داده بودم. حتی اگر زنده میماندم، زندگیام هیچ ارزشی نداشت. در این دنیای بیرحم، همه چیز جز درد و سرنوشت شوم در انتظارم نبود.
-پایان قسمت هفتم