اگر زندگی مسیری بینهایت باشد چه؟ اگر مانند جادهای بیانتها باشد که مقصدی جز ادامهدادن ندارد چه؟
چرا همهی موجودات از مرگ میترسند؟ شاید چون ترس همواره زاییدهی ناشناخته است. ما از چیزی میترسیم که نمیشناسیمش؛ و مرگ بزرگترین ناشناختهی جهان است.
شاید کلِ هدفِ زندگی همین باشد: میلیاردها سلول و بافت به هم میچسبند تا از آن ماهیت هولناک، یعنی مرگ، فرار کنند. ما در اصل مجموعهای عظیم از سلولها هستیم که در تلاشی بیوقفهاند برای گریز از نابودی. تنها مغز است که حقیقت را میداند؛ مغز میفهمد که پایان قطعی است. اما همین مغز نمیخواهد سایر اعضا متوجه شوند؛ شاید برای اینکه آنها ناامید نشوند و دست از کار نکشند. همین راز بزرگ است: بافتها ادامه میدهند، بیخبر از آنکه روزی خواهند مرد، و تنها مغز است که سایهی مرگ را میبیند.
از شدت همین آگاهی، انسانها دین را ساختند؛ ساختاری برای کمکردن سنگینیِ ناشناخته. اما هرچقدر هم که دینها و باورها شکل بگیرند، در اعماق همه میدانند: مرگ قطعی است و فرشتهی مرگ به سراغ همه خواهد آمد. تنها امیدی که باقی میماند این است که نمیدانیم چه زمانی او میآید. همین ندانستن، شعلهی ادامهدادن را روشن نگه میدارد.
بعضیها امید خود را به دیگری گره میزنند. گویی میخواهند زندگی خود را به دیگری بسپارند، تا مرگ خود را با پایان دیگری یکی کنند. برخی دیگر در آغوش پزشکان و علم میگریزند، میخواهند با دارو و جراحی از فرشتهی مرگ فرار کنند. اما آیا واقعاً فرار میکنند؟ یا فقط زمان میخرند؟
گاهی خیال میکنند روزی فرمول طول عمر کشف خواهد شد، اما حتی آن لحظه نیز در اصل مرگ است که اجازه داده تا کمی عقب بایستد. اگر روزی کسی راز جاودانگی را بیابد، به معنای آن است که فرشتهی مرگ را پس زده؛ انسانها در آن روز شادی میکنند، اما نمیفهمند که نزدیکترین رفیقشان را از خود راندهاند. وقتی سالها بگذرد و جاودانگان از خود بیزار شوند، آنگاه درمییابند که مرگ یگانه دوستی بود که عدالت را برقرار میکرد.
ما انسانها از دو چیز میترسیم: نخست از دستدادن همهی آنچه داریم، و دوم از ناشناختگیِ پس از مرگ. شاید از سیاهیِ بیپایانی میترسیم که هیچ تصویری از آن در ذهن نداریم.
بعضی انسانها از سرِ غرور گمان میکنند جاودانهاند. حتی اگر همهی زمین را تصاحب کنند، باز هم نمیفهمند که این خاک هم روزی در آغوش مرگ خواهد رفت. ستارهها کمسو میشوند، کهکشانها خاموش میگردند، جهان به سکوتی سرد فرو میرود؛ اما مرگ همچنان پابرجاست. مرگ، صبور و آرام، در حال تماشاست. هیچ حادثهای نمیتواند او را متوقف کند، زیرا در پایان همهی راهها، تنها او ایستاده است.و هیچ کس نمی تواند از او بگریزد