... چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر تحمل نکرد. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد…
میرزا آقاخان وارد شد. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مردهاند.
میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مىکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین مىگرید. سپس، به امیر گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچهى شیرخوار بقال و چقال در شان شما نیست.
امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسوول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیدهاند.
امیر گفت: و مسوول جهلشان نیز ما هستیم....و من از این مىگریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
منبع: کتاب امیرکبیر و ایران ،فریدون آدمیت
https://t.me/vvnia
https://instagram.com/vahdaninia?utm_medium=copy_link