
پرسشِ معنا از کجا میآید یعنی ما معنای نامها و جملات را از کجا میفهمیم؟
همۀ ما انسانها دربارۀ معنا یک نظریۀ شهودی در ذهن داریم که بر طبقِ آن فکر میکنیم معنای نامها و جملات از «اِرجاع» به یک شِیء یا حادثۀ بیرونی مشخص میشود. یعنی اینگونه میاَندیشیم که ما معنای نامها را به این دلیل میفهمیم چون هر نام به یک شِیء در واقعیّتِ بیرونِ ذهنِ ما اشاره میکند، و معنای جملات را هم به این دلیل میفهمیم چون حادثهای در دنیای واقعیِ بیرون از ذهن اتفاق افتاده است. مثلاً معنای درخت را میفهمیم چون در بیرونِ ذهن شِیای به نامِ درخت وجود دارد، و معنای جملۀ «من نویسنده هستم» را میفهمیم چون من واقعاً یک نویسنده و در حالِ نویسندگی هستم.
ولی این نظریهٔ شهودی مشکلاتی دارد که ۲ نمونهٔ آن عبارتند از: «ناموجود» و «وجود منفی».
آنگاه که میگوییم «انسانِ بالدار»، همه معنای آن را میفهمیم ولی هیچ انسانِ بالداری در جهان وجود ندارد که ادعا کنیم در حال ارجاعدادن به آن هستیم. . بنابراین ما نمیتوانیم بگوییم که معنای این نام را از ارجاع به یک شِیء در بیرون از ذهن دَریافتهایم. پرسش این است که ما معنای چیزی را که وجود ندارد چگونه میفهمیم؟
آنگاه که کسی بگوید «من ساعت 8 صبح به سویِ کهکشانِ آندرومدا رفتم و ساعتِ 9 به آنجا رسیدم و با هیتلر صبحانه خوردم و ساعت 10 به خانه برگشتم»، همه میفهمند که این گفته و مطالبِ آن نادرست است. ولی برای دانستنِ صدق و کِذبِ هر سخنی، باید نخست معنای آن را دَریابیم. پُرسش این است که ما چگونه معنای حادثهای که نمیتواند در دنیای واقعیِ اکنون اتّفاق بیاُفتد و اتّفاق نیز نیاُفتاده است را میفهمیم؟ یعنی نمیتوانیم ادّعا کنیم که ما معنای این جمله را به این دلیل فهمیدهایم چون چنین حادثهای در بیرونِ ذهن و در دنیای واقعی اتّفاق افتاده است، یا میتوانست اتّفاق بیاُفتد، ولی چون اتّفاق نیاُفتاده است، بنابراین نادرست و کذب است.
اما موردی که از همه جالبتر است «پارادَخشِ بیمعنایی» است. پارادخش واژهٔ فارسیشدۀ پارادوکس است. پارادوکس نیز که معمولا با تضاد یکی پنداشته میشود، در واقع «خودناسازگاری» است؛ یعنی چیزی که با خودش سازگار نیست.
پارادخشِ بیمعنایی به سادگی این است که بپرسیم: ما معنای یک جمله یا سخنِ بیمعنا را چگونه میفهمیم؟ چرا که برای دانستن اینکه سخنی بیمعنا است، باید نخست معنای آن را بدانیم. یعنی معنا حتی در بیمعنایی هم دخالت دارد.
پاسخهایی به این مشکلات داده شده که هیچکدام هنوز نتوانستهاند به تمامی راز معنا را بشکافند و معنا همواره مانند یک هستیِ متافیزیکی زُخنمایی میکند.
مثلا فیلسوف انگلیسی «بِرتراند راسل» نظریهای ارائه داده به نام «نظریهٔ وَصفها» که میگوید هر جمله خلاصه شده یا سانسور شدهٔ ۳ وَصف هستند.
به عنوان نمونه، آنگاه که میگوییم «داریوش، شاه ایران، کچل بود»، این جمله از ۳ وصف برآمده که عبارتند از:
باید توجه داشت که در این وَصفهای سهگانه، منظور از فعلِ «هَست»، «هَستیداشتن در ذهن» است.
در حال حاضر راز معنا نهفته است و بهترین نظریهای که در فلسفهٔ زبان رایج است «نظریهٔ گزارهای» است که میگوید جملات معنای خود را از «گُزارهها» میگیرند. یعنی هر جمله به یک گزاره ارجاع میدهد که حدّ وسط و وصلکنندهٔ جمله به مصداق واقعی آن در جهان است، و ما معنای جمله و همچنین صدق و کذب آنها را از این گزاره درمییابیم.
ولی این نظریه نمیگوید که خودِ گزاره چیست، و چگونه معنابخشی کرده و صدق و کذب جملات را مشخص میکنند.
از این رو همواره این پرسش در مقابل ما قرار میگیرد که: معنا از کجا میآید؟
خطبۀ نود و چهار نهجالبلاغه
فَتَبَارَکَ اللهُ ألَّذِی لَا یَبْلُغُهُ بُعْدُ ألْهِمَمِ. وَ لَا یَنَالُهُ حَدْسُ ألْفِطَنِ الْأَوَّلُ ألَّذِی لَا غَایَةَ لَهُ فَیُنْتَهِیَ وَ لَا آخِرَ لَهُ فَیَنْقَضِیَ.
برتر و بزرگ است خدایی که اندیشههای ژرفنگر به کُنهِ شناختِ او نرسد، و حَدسِ زیرکیها، حقیقتِ او را دَرنیابد. اوّل است که نهایتش نیست تا به پایان رسد، و آخری ندارد تا سپری گردد.