ویرگول
ورودثبت نام
مهرک
مهرک
خواندن ۱۳ دقیقه·۲ سال پیش

داستانِ نوجوانِ ناریوکوتوم

نوجوان ناریوکوتوم یا نوجوان تورکانا - عکس از اینترنت
نوجوان ناریوکوتوم یا نوجوان تورکانا - عکس از اینترنت
دیرین‌انسان‌شناسان می‌گویند که اندامِ مُدرنِ انسانیِ ما از حدود 2 تا 2/5 میلیون سال پیش، با جهشی ناگهانی و مغایر با شیوۀ تَطَوُّرِ داروینی که زمان زیادی را می‌طلبد، با پیدایش «هومواِرِکتوس‌ها» به وجود آمد.
گونۀ انسانیِ «هومو اِرِکتوس» Homo Erectus به معنایِ «انسانِ راست‌قامَت» دارایِ بدنی نیرومند، و چهره‌ای پَهن، و کاسۀ چشمانی بَرآمده و گود، و پیشانیِ مایل به پُشت بودند، و بسیار خوب می‌دَویدند.

داستان نوجوان ناریوکوتوم

حدودِ 1/5 میلیون سال پیش، در کرانه‌های خاوریِ دریاچۀ تورکانا Turkana واقع در ناحیۀ ناریوکوتوم Nariokotome در کشورِ کنیا، در هوایِ گُرگ‌ومیشِ بامدادی، پِژواکِ آوایی تَک‌هِجایی، به سانِ زنگِ بیدارباشی در جهان پیچید. گویی سُرودِ سِتایشِ آفرینش بود که می‌خواست جهان را از خوابِ ناآگاهی بیدار کند.

در آن ناحیه خانواده‌ای از انسان‌های نخستین زندگی می‌کردند که دارایِ تَنی نیرومند با پوستِ تیره بودند و می‌توانستند به خوبی بِدَوَند. مویِ بدنِ آنها به کُلّی ریخته بود، ولی از آنجا که دارایِ اَبزارِ شکار و شکارچیانی ماهر بودند، کم‌کم یاد گرفتند که از پوستِ حیوانات برای خود تَن‌پوشی فراهم آورند. تعدادِ اَعضایِ آن خانواده آنقدر بود که بتوانند یک گروهِ شکارِ وَرزیده تشکیل بدهند، و چون همه‌گی شکارچیِ ماهری بودند می‌توانستند با آواهایی تک‌هجایی با همدیگر ارتباط برقرار کنند و معنایِ آواهایِ یکدیگر را دَریابند.

در گرگ‌ومیشِ بامدادی، درست پیش از بَرآمدنِ خورشید، آوایی شنیده می‌شد که با اُستواریِ خاصی یک هجا را تکرار می‌کرد: «پا . پا . پا». پدری میان‌سال بر بالینِ پسری نوجوان ایستاده بود و او را به این آوا می‌خواند. در آن گروه که شاید تعداشان به 30 نفر می‌رسید، تعدادی آواهای تک‌هجایی رواج داشت که همه معنای آنها را می‌دانستند. مثلاً همه می‌دانستند که آوایِ «پا» معنایی برابرِ برخاستن و ایستادن و آغازیدن و نگه‌داشتن و پایداری و پاسبانی کردن و برآمدنِ هر چیز دارد. پدر که می‌خواست نوجوانِ خود را از خواب بیدار کند با آوایِ «پا» او را می‌خواند.

نوجوان کم‌کم چشمانِ خود را گشود ولی هنوز گیجِ خواب بود. به همین خاطر پدر برای آن که دلیلِ بیدار کردنش را به یادِ او بیاورد، دو آوایِ تک‌هجایی را پُشتِ سَرِ هَم بازگو کرد: «هو . پا». همۀ خانواده می‌دانستند که روشناییِ روز با بَرآمدنِ گویِ درخشانی در آسمان آغاز می‌شود، و این درخشندگی است که گویی به همه چیز جان می‌بخشد. از آنجا که صدایِ بازدمِ انسان که نشانۀ زنده بودنِ او است آوایی مانندِ «ه» یا «ها» دارد، به آن گویِ درخشانِ در آسمان نیز که زندگی‌بخش بود «هو» می‌گفتند. منظورِ پدر از گفتنِ «هو . پا» یعنی خورشید دارد پیدا می‌شود و در آسمان می‌ایستد. و از آنجا که می‌دیدند خورشید در آسمان حرکت می‌کند، بنابراین با گفتنِ همین آوایِ «پا» در کنارِ آوایِ «هو»، این منظور را می‌فهمیدند که خورشید دارد طلوع می‌کند و باید زود برخیزی تا برای کاری که می‌خواهیم انجام دهیم دیر نشود. یعنی «پا» هم برای ایستادن، هم برای راه رفتن، هم برای پیدا شدن (ایستادن در آسمان) بِکار می‌رفت.

آن روز برای آن نوجوان روزِ خاصی بود، چرا که پس از یادگیری و تمرینِ برخی کارهایی که پدرش به او آموخته بود، اینک زمانِ آن فرا رسیده بود که با گروهِ شکارچیان به شکار برود. نوجوان اکنون ورزیده شده بود ولی هنوز تجربه‌ای در شکار نداشت. شکارگرانِ ماهرِ خانواده می‌توانستند رَدِّ پایِ حیوانات را بخوانند و دَریابند که کدامِ‌شان درّنده و خطرناک هستند و کدامِ‌شان برای شکار مناسب‌اَند. آنها مسیری را یافتند که می‌توانستند بدونِ آن که دیده شوند، به صورتِ سینه‌خیز خود را از آن مسیر به نزدیکی گوزن‌های خالدارِ پُر گوشت برسانند. خورشید به میانۀ آسمان رسیده بود که آنها به گَلّۀ گوزن‌ها رسیدند که به خوبی در علفزار چریده بودند و در زیرِ سایۀ درختان به آسودگی استراحت می‌کردند تا از گرمای آفتاب در اَمان بوده و خود را خُنَک کنند.

پدرِ نوجوان که سرپرستِ خانواده و سالارِ گروه بود، پس از بازدیدِ اوضاع و سنجیدنِ مواردِ لازم، نگاهی به نوجوانِ خود اَنداخت. نوجوان که متوجّۀ نگاهِ پدر شده بود، با چشمانی باز و پُر از هیجان که نشان از اعتمادِ او به همراهیِ پدرش داشت، به پدر نگاه کرد. نگاهِ آن دو چند لحظه به همدیگر خیره ماند. گویی چیزی از دلِ پدر گذشت که نمی‌دانست چه احساسی است ولی می‌خواست با شکیبایی به فرزندش که در حالِ برومند شدن بود بِنگَرَد.

پس از زمانِ کوتاهی که بِدین سان گذشت، همه آمادۀ یورش بودند، و سالارِ گروه نیز پس از چند اشارۀ کوتاه و علامت دادن با دست به اَعضای گروه، به ناگهان دستورِ یورش داد: «نیش» (مانندِ نیشِ مار). شکارگران از هر سو به گوزن‌ها یورش بردند و تلاش می‌کردند با راهنمایی‌ها و علامت‌هایی که سالارِ گروه با دست‌ها و آواهایی خاص اعلام می‌کرد، یکی از گوزن‌های ترسیده را از گلّه جُدا کنند و در گوشه‌ای گیر بیاندازند. آنها پس از تلاشی سخت سرانجام توانستند یکی از گوزن‌ها را در گوشه‌ای گیر اَنداخته و با نیزه‌های خود چند زَخم به او بزنند و او را از پای درآورند. گوزنِ بزرگ و پُر گوشت سرانجام بر زمین افتاد و نوجوان که نخستین شکارِ خود را می‌آزمود بسیار شادمان شد.

او که می‌خواست در پیشِ چشمِ پدر و شکارگرانِ دیگر خودی نشان دهد، تا پس از بازگشت به خانواده، آنها آن دلاوری‌ها را برای زن‌های خانواده بازگو کنند و از این طریق او بتواند پیشِ آن دخترِ گروه که مهرش را در دل داشت سرافراز گشته و خودنمایی کند، تلاش کرد که زودتر از دیگران خود را به پُشتِ گوزن برساند و با یک ضربۀ نیزه، خود را کُشندۀ گوزن نشان دهد. نوجوان با شتاب به سوی گوزنِ افتاده بر زمین دوید تا به پُشت آن رسید. ولی این شتاب و هیجان همان بی‌تجربه‌گیِ او بود که نباید انجام می‌داد. گوزنِ بزرگ که روی زمین اُفتاده بود، حس کرد که چیزی از پُشت به او نزدیک می‌شود. ناگهان جهشی کرد و با شاخ‌های بلند و محکمِ خود ضربه‌ای سخت به نوجوان زد.

شاخ‌های گوزن در یک چشم بر هم زدن در شکم و سینۀ نوجوان فرو رفت. پدر و شکارگرانِ دیگرِ گروه به تُندی خود را به گوزن رساندند و با نیزه او را از پای درآوردند و گوزن به زمین افتاد. با بیرون آمدن شاخِ گوزن از شکم و سینۀ نوجوان، خون به بیرون فَوّاره کرد. نوجوان نخست سوزی آتشین درونِ خود حس کرد. او که به خونِ جوشانِ جهیده از شکم و سینه‌اش خیره شده بود کم‌کم دَردی شدید را درونِ خود تجربه کرد. پدرش با تُندی خود را به او رساند و تلاش کرد با دست جلوی جهیدنِ خونِ نوجوانِ خویش را ببندد. چند شکارگر گوزنِ شکار شده را به سختی بلند کردند و چند نفر دیگر همراه با سالارِ گروه نوجوان را از زمین برداشتند تا به کنار رودخانه ببرند. نوجوان که درد می‌کشید زبانش بند آمده بود. او را به کنارِ رودخانه رسانند تا کمی با آب بدنش را خنک کنند. نوجوان را در آب شناور کردند. او احساس می‌کرد چیزی از درونش خواهان بیرون آمدن است. گویی روحَش خواهان پرواز بود. خورشید در حال غروب بود. نوجوان کم‌کم احساس بی‌حسّی می‌کرد. گویی درد در حالِ پَر کشیدن از درونش بود. دَمی دیگر گذشت و نوجوان دیگر دردی حس نمی‌کرد. او تکان نمی‌خورد. نوجوان مُرده بود. پدرش که به تَنِ بی‌جانِ فرزندش چشم دوخته بود، هیچ نمی‌گفت و همۀ گروه نیز در سکوتی پُرسش‌آمیز به تَنِ بی‌جانِ نوجوان نگاه می‌کردند که چگونه در آبِ رودخانه شناور بود. آب کم‌کم نوجوان را با خود می‌برد. گروهِ شکارگران غَرق در سکوتی پُرسش‌انگیز می‌اَندیشیدند که او چه شد؟ کجا می‌رود؟ گویی هستیِ او همراهِ خورشید شده بود و می‌خواست به آن سوی زندگی برود. به جایگاهِ آرامش. آنگاه که آبِ رودخانه نوجوان را با خود بُرده و از دیدگاهِ آنان ناپدید کرد، گروه گوزنِ مُرده را برداشته و به سوی خان‌ومانِ خود رفتند.

هنگامی که گروه به خانواده رسیدند هوا تاریک شده بود. زنان و بچّه‌گانِ خانواده با دیدنِ گوزنِ بزرگ و پُر گوشت خوشحال شدند و با شادی و هِلهِله به سوی شکارگران دویدند. آنها که یاد گرفته بودند چگونه از آتش بهره ببرند، چند تکّه چوب را به روغنی که از چربیِ حیوانات فراهم کرده بودن آغشته کرده و مشعلی برافروخته بودند. کم‌کم خانواده در روشناییِ آتش متوجّۀ نبودِ نوجوان شدند. مادرِ نوجوان به سویِ سالارِ گروه که همسرش بود آمد و با نگاهی خیره در چشمانش نگریست. همسرش ساکت بود. مادرِ نوجوان با آوایی آمیخته به ترس گفت: «چا». همسرش ساکت ماند. مادر با آوایی بلندتر بارِ دیگر گفت: «پو . چا». همۀ اَعضای گروه می‌دانستند که «چا» یعنی چه؟ چه شد؟ و «پو» یعنی پسر. آنها به سالار گروه و پدرِ خانواده که هم با راهنمایی‌هایش خانواده را سَرِپا نگه می‌داشت و هم مسیرهای زندگی را به آنها می‌آموخت «پا» می‌گفتند. به پسری که پس از پدر مردِ خانواده بود «پو» می‌گفتند. به مادر «زا» و به دختر «زی» می‌گفتند. و خانواده می‌شد: «پاپوزازی».

«پا» نگهبان و نگه‌دارندۀ خانواده بود. «پو» کمک و همیارِ نگه‌دارندۀ خانواده و نگهبانِ آیندۀ خانواده بود. «زا» سرچشمه و سامان‌بخش و زادآورِ خانواده بود. «زی» زیوَر و زیبایی و زادبخشِ آیندۀ خانواده بود.

خانواده در سکوتی پُرسش‌انگیز فرو رفته بود تا آن که سالارِ خانواده با آوایی شکسته به مادرِ نوجوان گفت: «آ.پا». آوایِ «آ» مانندِ پیشوندی نَفی کننده بود. یعنی آن که ایستاده و زنده بود دیگر در میان ما نایستاده و نیست. مادرِ نوجوان با حالتی ناباورانه آواهایی را زمزمه کرد: «چا؟ چا؟ آ.پا؟ پوم. آ.پا؟». کم‌کم آوایش بلند شد و ناگهان فریادی بلند سَر داد: «پووووووووم . پومااااااااا». آنها هرگاه می‌خواستند پسر یا دختر خود را به خود نسبت دهند به آخرِ «پو» و «زی» یک آوایِ «م» می‌اَفزودند و هرگاه می‌خواستند پسر یا دختر خود را از راهِ دور بخوانند به آخرِ آوایِ «پوم» یک «ا» اضافه می‌کردند. مادر فریاد می‌زد: «پوما»، یعنی پسرم. «پوماچا»، یعنی پسرم چه شد؟ «پوماکا»، یعنی پسرم کجایی؟ «کا» یعنی کجا؟ کجایی؟

پدر و سالارِ گروه که از نالیدنِ همسرش دلش به درد آمده بود، با آوایی بلند و رَسا رو به سویِ اَعضایِ خانواده کرد و گفت: «پوم.دا.گو – هو.پا». یعنی پسرم این گوزن را به ما داد و همراهِ خورشیدِ زندگی‌بخش رفت. منظورش این بود که پسرم با دادنِ زندگیِ خود، این خوراکِ زندگی‌بخش را به ما بخشید.

معنای هجاها: [پسرم . داد . گوزن –خورشید . رفتن]. (دا = دَهِش – دادن - بخشیدن). (گو = گوزن). این واژه‌ها را بر پایۀ بُن‌ها و ریشه‌های زبانِ ایرانی در نظر گرفته‌ام.

او که در دل‌اَش با خود پیمان بست که دیگر هرگز نگذارد کسِ دیگری از خانواده این‌چنین از بین برود، اَشکش بر گونه‌های مردانه‌اش روان شد، و همۀ خانواده با دیدنِ اَشکِ سالارِ خانواده، تحتِ تأثیر قرار گرفتند و همه گریستند. در آن شبِ دلتنگ ناگهان خروشی از آسمان بلند شد. آذرخشی درخشید و بارانِ تُندی باریدن گرفت. گویی روحِ پسرکِ نوجوان در آسمان‌ها، از دوریِ خانواده و دیدنِ دلتنگی‌شان می‌گریست. آن شبِ دلتنگی گذشت و بارانِ سیل‌آسا دو روز بارید، و تَنِ بی‌جان نوجوان را همراه با گِل‌ولایِ رودخانه با خود شُست و بُرد. پیکرِ نوجوان در گوشه‌ای زیرِ گِل‌ولای نهان شد تا 1/5 میلیون سال بعد که متخصّصینِ دیرین‌انسان‌شناسی آن را یافتند و نامش را «نوجوانِ ناریوکوتوم» نهادند.

اسکلت نوجوان ناریوکوتوم یا نوجوان تورکانا - عکس از اینترنت
اسکلت نوجوان ناریوکوتوم یا نوجوان تورکانا - عکس از اینترنت

نوجوانِ ناریوکوتوم یک هومواِرِکتوس و بسیار بزرگ‌تر از هومینیدهای پیش از خود بود. اسکلتش تقریباً کامل و اندازه‌اش 1/60 متر بود و متخصّصین توانستند برآورد کنند که در هنگامِ بُلوغ به 1/80 متر می‌رسید. با پیدایشِ هومواِرِکتوس در حدودِ 1/5 میلیون سال پیش، ساختارِ اجتماعیِ هَم‌سان با جوامعِ امروزی پا به عرصۀ وجود نهاد. آنها دَوَندگانِ بسیار خوبی بودند و نخستین گونۀ انسان بودند که می‌توان آنها را به معنای واقعی «شکارچی-گِردآورنده-پناه‌جو» دانست. بررسیِ کانالِ نُخاعِ شوکّیِ نوجوانِ ناریوکوتوم مشخص کرد که هومواِرِکتوس‌ها می‌توانستند صداهای بلند و تک‌هجایی و دوهجایی را بازگو کنند. سطحِ زندگیِ آنها انسانی بوده و تنها محدود به خوراک و تولیدِمثل نبود. آنها آتش را مَهار کرده بودند و گوشتِ کبابی و گیاهانِ پُخته می‌خوردند. باستان‌شناسان بازمانده‌های اُجاق‌هایی با دیرینه‌گیِ 1/5 میلیون سال پیش، در «چِسووانجا» Chesowanja واقع در کشور کنیا را در قطعه زمینی دایره‌ای‌شکل یافته‌اند که اطرافِ آن را کُلوخ‌هایی از گِلِ رُسِ سوخته، همراه با اُستخوان‌های حیوانات و اَبزارهایی از سنگِ آذرین پوشانده بود. در غارهایِ جنوبِ آفریقا نیز اُستخوان‌های آهو و گوزن و گورخر را یافته‌اند که در دمایِ 315 تا 480 درجه سوخته بودند، که این میزان آتش از سوختنِ چوب حاصل می‌شود. این یعنی آنها «آشیان‌گاه» داشتند.

اسکلت نوجوان ناریوکوتوم یا نوجوان تورکانا - عکس از اینترنت
اسکلت نوجوان ناریوکوتوم یا نوجوان تورکانا - عکس از اینترنت

شکار همۀ آنچه را که برای زندگیِ آنها ضروری بود فراهم می‌کرد. مانندِ خوراکِ چَرب و پروتئین، پوستِ حیوانات برای پوشاک، دل و رودۀ حیوانات برای ساختنِ زِهِ کمان و اُستخوان‌های حیوانات برای ساختنِ اَبزارِ دیگر. به این دلیل شکار در زندگی و تکاملِ انسان نقشِ تعیین‌کننده‌ای داشته است. زیرا زمانی امکان‌پذیر شده که انسان‌ها اَبزار داشته و آتش را کشف کرده بودند و به اندازه‌ای از تکاملِ اجتماعی رسیده بودند که بتوانند از یک زبانِ ابتدایی و آغازین بهره ببرند. باستان‌شناسان اُستخوان‌های زنی را در کرانۀ خاوریِ دریاچۀ تورکانا یافته‌اند که 1/7 میلیون سال پیش با دَردی بسیار زیاد مُرده است. او دُچارِ مَسمومیّت ویتامین A بوده و زمانی طول کشیده تا او به مراحلِ پایانیِ بیماری رسیده و جان داده است. ما امروزه می‌دانیم که او در دورانِ بیماری چه دردی کشیده است. قطعاً پوستِ تَنِ او در بسیاری جاها شکاف برداشته و دُچارِ خون‌ریزیِ درونی شده است. احتمالاً گوشتِ زیاد همراه با جگرِ جانورانِ بزرگ را خورده و مسموم شده است، چرا که در جگر ویتامین A زیادی وجود دارد. ولی آن‌گونه که رَوَندِ بیماریِ او نشان می‌دهد، او نمی‌توانسته بدونِ کمکِ دیگران، این زمانِ طولانیِ بیماری را طی کند. کاملاً آشکار است که کسانی از او نگهداری می‌کرده‌اند. به او خوراک و آب داده و از او در برابرِ حیواناتِ دَرّنده پاسبانی می‌کردند. برای شکارگری نیاز به هماهنگی است و باید علائمی قراردادی بینِ شکارگران وجود داشته باشد. مثلاً برخی از آنها با هیاهو شکار را ترسانده و به سویِ تَله و شکارگرانِ دیگر رانده تا آنها بتوانند حیوان را شکار کنند. پس از شکار نوبت به بخش کردنِ شکار می‌رسد، و این پای دادگری را به میان می‌آورد. ولی مهم‌تر از همه مَهارِ آتش است که اگر بتوان راهی یافت تا هرگز خاموش نشود، می‌تواند منبعِ قدرتِ انسان گردد. به این ترتیب در دلِ آشیان‌گاهِ انسان‌ها منبعِ قدرتی پدید آمد به نامِ «آتش‌گاه». کسی که از آتش بهره می‌گرفته بر آن که از آتش بی‌بهره بوده سَروَری داشته و برای بهره‌مندی از آتش مُقرّراتی می‌گذاشته و در عینِ حال نیاز بود که این راه‌کارها به نَسلِ بعد نیز آموزش داده شود. این‌چنین بود که انسان به دستاوردی رسید به نامِ «آیین».

  • پی‌نوشت: این داستان را بر اساس یافته‌های علمی دیرین‌انسان‌شناسی نوشتم.

منابع:

انسان از آغاز تا چهار هزار سال پیش از میلاد مسیح، نوشتۀ ایان تترسال، ترجمۀ دکتر حامد وحدتی‌نسب و دکتر سرور خراشادی، انتشارات ایران‌نگار.
پیدایش انسان (مجموعه مقالات دیرین‌انسان‌شناسان)، به کوشش دکتر حامد وحدتی‌نسب، انتشارات ایران‌نگار.
اُدیسۀ انسان، نوشتۀ مانفرد بائور و گودرون سیگلر، ترجمۀ سلامت رنجبر، انتشارات ققنوس.
پیدایش انسان، نوشتۀ یوزف. ه. رایش‌هلف، ترجمۀ سلامت رنجبر، انتشارات آگه.


فَرازی از سخنان گُهربار امیرالمومنین علی (ع) در نهج‌البلاغه

أَهْلُ اؐلدُّنْیَا کَرَکْبٍ یُسَارُ بِهِمْ وَ هُمْ نِیَامٌ.
مردم دنیا همچون سَوارانَند که در خوابَند و آنان را می‌رانَند.


انسان شناسیعلمتاریخ بشرداستانعلمی تخیلی
نویسنده و آهنگساز. آثار منتشر شده: کتاب «سرگذشت خدا» (نمایشنامۀ فلسفی) و آلبوم موسیقی رثائیه (بداهه‌نوازی سه‌تار، یادوارۀ استاد محمدرضالطفی).
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید