ویرگول
ورودثبت نام
مهـرانه
مهـرانه
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

دو عکس و هزاران آرزوی مرده

«صدای خنده ی بچه ها را می توان شنید و همینطور حرکت چابکشان را بین تخت ها دید.»
«صدای خنده ی بچه ها را می توان شنید و همینطور حرکت چابکشان را بین تخت ها دید.»

برای بار هزارم به عکس خیره می شوم و می ترسم. از تمام عناصری که با چشم هایی دریده و مجنون به من خیره شده اند. کمی خودم را جمع و جور می کنم و روی جزئیات دقیق می شوم. حالا صدای تک تک شان را مثل نجواهایی در هم تنیده می شنوم. می گویند بیا، بیا اینجا کنار ما بنشین تا چشمهایت را از کاسه دربیاوریم و جایش درخت گردو بکاریم. آنهمه نگاه که مرا در خود می کشد به خود می لرزم. آنهمه نجوا که مرا به خود می خواند در خودم سایه ای مهیب را حس می کنم.

روزگار قبل از ویرانی را تصور می کنم تا افکارم کمی سامان بگیرند. روزگاری قبل آنکه نگاه این وسایل از ترس و حیرتی کشنده جان بگیرد و آدم ها را به حقیقتی که همان زوال و ویرانی است دعوت کند:

صدای خنده ی بچه ها را می توان شنید و همینطور حرکت چابکشان را بین تخت ها دید. اینجا دیگر بچه ای نیست اما عروسک ها و اسباب بازی ها به طرز فجیعی به قتل رسیده اند. بچه ها تمام آتیه شان را توی اسباب بازی ها و عروسک ها تجسم می کنند و سهمگینی واقعه وقتی بیش از پیش حس می شود که درمیابیم هیچ کودکی فرصت نکرد تا تجسم آرزوهایش و بهترین دوست غیر انسانش را از آنجا بیرون ببرد.

بچه ها کجا هستند؟ هنوز می خندند؟

«بیا، بیا کنار ما بنشین!»
«بیا، بیا کنار ما بنشین!»

تصویر دوم را قبل از حادثه تصور می کنم. بوی نویی و تمیزی در مطب پیچیده. خانم دکتری با دست های لطیف و چشم های فندقی تحقق تمام آرزوهایش را در تک تک وسایل، بوها، رنگ ها، و در هر آنچه که در آن چار دیواری محصور است حس می کند اما نمی دانم؛ سایه جنگ بود یا شاید زلزله و سیل که تمام آن روشنی را به ظلمتی بی انتها فرسود.

تمام آن روشنی یعنی تمام آن جزئیاتی که اکنون زیر سایه نحسی حادثه، جز هزار آرزوی مرده هیچ نیستند. آن خانم دکتر کجاست؟ دست هایش هنوز لطافت سابق را دارد؟

حالا افکارم را نوشتم و سامان دادم اما ترسم کم نشده است. آنهمه آرزوی مرده فریاد می زنند:«می بینی؟ همه اش همین است. پس تقلا چه فایده دارد؟ تو را از ویرانی گریزی نیست. پس بیا. بیا تکه تکه و متلاشی ات کنیم تا شبیه به ما بشوی.» می دانم از ویرانی ام گریزی نیست اما نمی خواهم این کار را با دست های خودم انجام بدهم. با اینحال تماشای این تصاویر و گوش دادن به صدایشان وسوسه انگیز است.

شاید دیگر نباید نگاهشان کنم... نمی دانم.

پی نوشت: این عکس را یک ناشناس برایم ارسال کرده بود. اسم عکاس و مکان و زمان را نمی دانم.

اگر این ها می دانید یا پیدا کردید به من هم بگویید. متشکرم.

نقد عکسعکاسیهنرتجسمیادبیات
یادداشت های نصف و نیمه ی یک آدمِ نصف و نیمه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید