«زمین بیش از هر کتابی از ما به ما میآموزد، زیرا در برابر ما ایستادگی میکند. بشر هرگاه با مانع درگیر شود، توان خود را میآزماید اما برای چیره شدن بر مانع به ابزاری نیاز دارد، رندهای یا گاوآهنی میخواهد. برزگر هنگام شخم، رازهای طبیعت را مو به مو بیرون میکشد و حقیقتی که به دست میآورد حقیقتی کلی است. هواپیما نیز که ابزار کار هوانوردان است، انسان را با تمام مسائل کهن درگیر میکند.»
این جملات آغازین کتاب زمین انسانهاست؛ مابقی کتاب هم چنین است. نویسندهای با لحن شاعرانه و تغزلی دریافتهای خودش را از حکمت پرواز و زمین و آسمان و ستارگان و صحرا و آدمیان با ما در میان میگذارد. او از آن دست نویسندگانی است که بهقول نیچه با خون خود مینویسند. جانش را در کلمات میریزد و آنچه را مینویسد که خود تجربه کرده و با جسم و جان دریافته. نوشتههای او عین زندگیاش هستند و زندگیاش تجسم نوشتههایش.
ادبیات و نویسندگی هیچگاه برای اگزوپری امری تفننی و ضرفا برای لذت بردن نبوده است. او رسالتی خطیر برای نویسنده قائل بوده و سعی کرده مسئولیت خودش را در قبال دیگر آدمیان ادا کند. ادبیات برای او همچون فانوس دریایی است که باید راهنمای کشتی های گمشده در دریای طوفانی این جهان باشد و آنها را به ساحل امن برساند.
آنتوان دو سنت اگزوپری برای بسیاری از خوانندگان دقیقاً تجسم نویسندگان «قهرمانی» قرن بیستم و دوران رماننویسی است. داستان زندگی او خود شبیه قهرمان رمانهاست. او به یک معنا زادهی عصر هوانوردی است. در کودکی شاهد اولین تلاشهای برادران رایت برای پرواز بوده است. اگزوپری در عصر جدید هوانوردی، یعنی آن زمان که هنوز پرواز را نوعی ماجراجویی میدانستند به دنبال خلبانی رفت و در زمان جنگ هم جنگاوری شد که بر ضد متجاوزان به کشورش جنگید.
وقتی به نوشتن روی آورد، با نثری پاک و روان و تغزلی و شاعرانه و با نگاهی پر از مهر و عطوفت از انسان و ماجراها و کشفیاتش در زندگی نوشت و احساساتش را روی کاغذ آورد. برای او هوانوردی و نوشتن شغل نبودند، بلکه وسیلهای بودند برای خودآگاهی و جهانبینی و درک معنای هستی. شاید در نگاه اول هوانوردی و نویسندگی با هم خیلی جور نباشند. خلبانی حرفهای پر از جنب و جوش و نیازمند دانستن اطلاعات زیاد و بهرهگیری ازهوش و توان جسمی است. از آن طرف نویسندگی کاری خلاقه است که نیاز به سکون و سکوت و آرامش و غور در خویشتن دارد.
همه اینها در اگزوپری جمع آمدهاند و ترکیبی عجیب ساختهاند. او خلبان عاشق و عارف و شاعری است که مینویسد. در عینحال نویسندهای حرفهای است عاشق پرواز و تجربه زیستهاش را در رمانهایش منعکس میکند. از همینرو باید اگزوپری را آدم خاصی بدانیم که ابعادی افسانهای پیدا کرده است. خوانندگان امروزی هنوز اگزوپری را میخوانند و مجذوب نگاه انسانگرا و عشق او به هستی میشوند.
آن پسرک موطلایی
آنتوان موهای مجعد طلاییرنگی داشت، برای همین در کودکی او را «خورشید شاه» صدا میزدند. شازده کوچولو هم پسرکی موطلایی است که موهایش در زمینه یکدست بیابان برق میزند. مادر آنتوان، ماری دو فون کولون از خانوادههای اشرافی فرانسه بود و دستی بر هنر داشت و در شکلگیری شخصیت اگزوپری نقشی بیبدیل ایفا کرد. مادرش پرستار بود، شعر میگفت و نقاشی میکرد، آواز میخواند و گیتار مینواخت و در خانه محیطی ساخته بود که خلاقیت بچهها پرورش یابد.
پدرش از شهر کوچک سنت اگزوپری بود و وقتی که آنتوان چهارساله بود از دنیا رفت. آنتوان تقریباً هیچ خاطرهای از پدرش نداشت، اما اشارههای گاه و بیگاه او به خانواده و دوران کودکیاش نشان میدهد دورانی طلایی آکنده از رنگ و بوی طبیعت و باغها و گیاهان و جانوران و قلعههای اسرارآمیز قدیمی را از سر گذرانده است. آنتوان بیشتر دوران کودکیاش را در عمارت مادربزرگش در سن موریس گذراند. با خواهرها و برادرش بازی کرد و از معلم سرخانه تعلیم گرفت.
آنتوان در ابتدا به یک مدرسه یسوعی فرستاده شد اما روحیهاش خیلی با تعلیمات سفت و سخت کلیسا همخوانی نداشت. پس از آن به کالجی در فرایبورگ سوئیس فرستاده شد و دوران دبیرستان را آنجا گذراند. در پاییز 1917 به پاریس رفت تا در کلاسهای مقدماتی ورود به آکادمی نیروی دریایی شرکت کند. خیلی زود فهمید که علاقه اصلیاش هوانوردی است. در آوریل 1921 به خدمت سربازی فراخوانده شد به هنگ دوم نیروی هوایی در استراسبورگ رفت. ماجراجوییهای او با پرواز و هوانوردی از اینجا آغاز شد.
سرزمین آدمیان*
زمین انسانها در سال 1939 منتشر شد، یعنی در زمانی که اگزوپری چند کتاب منتشر کرده بود و تجربیات موفقی هم در پروازهای شرکت پست و به عنوان خلبان جنگ از سر گذرانده بود. کاری که خلبانان شرکت پست هوایی میکردند واقعاً کارستان بود. آنها باید با طیارههای فکسنی دهه بیست میلادی از پهنههای وسیع صحراها و دریا و کوهها عبور میکردند، از میان توفانها و گردبادها و برف و باران شدید میگذشتند تا محمولهها را سالم به مقصد برسانند.
در آن زمان تجهیزات دیددرشب هم وجود نداشته و خلبان جز سوسوی چراغهای روی زمین چیزی نمیدیده است. این کار از مردان شجاعی بر میآمده که دست از جان شسته باشند. اگزوپری در زمین انسانها حکایت چند تن از این هوانوردان را با ما در میان میگذارد. فصلهایی که در زمین انسانها کنار هم گذاشته شدهاند به آثار قبلی اگزوپری از جمله پرواز شبانه و یا پست جنوب شباهت دارند.
ایده اصلی کتاب نگاه از بالا به انسان است. اگزوپری معتقد است از ارتفاعی که خلبان به زمین و آدمهایش نگاه میکند، تمامی اختلافات مذهبی و قومی و مسلکی و و جنگها و مسائل پیشپاافتاده بشری ناچیز و قابل چشمپوشی بهنظر میآیند. گویی از نگاه خداوند به کل بشریت نگریسته میشود. رهیافت اگزوپری از این نگاه جامع، رسیدن به وحدت فطری همه انسانهاست.
او در فصل نهایی کتاب با عنوان «انسانها» مینویسد: «چرا از هم بیزار باشیم. ما همبستهایم، ساکنان یک سیاره و سرنشینان یک سفینهایم. هرچند خوب است که تمدنها برای تشویق ترکیبهای تازه در برابر هم قرار گیرند، اما بلعیدن یکدیگر دیوصفتی است.»
نویسنده در فصل اول کتاب به شرح دگرگونی جوانی عادی میپردازد که پس از خلبان شدن زندگیش زیر و رو میشود. این خلبان یکی از شخصیتهای نمونهای اگزوپری است، کسی که توانسته تواناییهای بالقوه خود را محقق کند. او در فصل دوم به سراغ دو تن از پیشکسوتان هوانوردی میرود. کسانی که از سختیهای باورنکردنی جان سالم به در بردهاند و پروازهای پیشروانه در جبههها و بر فراز اقیانوسها و صحراها در دل شب را از سر گذراندهاند.
اگزوپری در فصلهای بعدی، درونمایه هواپیما را در حکم وسیلهای برای شناخت تجربه زیست انسانی در جهان پی میگیرد. خلبانی که زمین را از بالا دیده است، نگاهش به زندگی و جهان با دیگر آدمیان تفاوت خواهد داشت. انسان با هواپیما میتواند در زمان کوتاهی به جاهای دور برود و تفاوتهای عجیب آدمیان و البته شباهتهای همه انسانها را ببیند. برای مثال در فصل «واحه» از خانوادهای روستایی مینویسد که شب را پیش آنها گذرانده است. در خانه آنها دو دختر خجالتی هست که سر میز شام با او شوخی میکنند و او را به یاد بازیهای کودکی با خواهرانش میاندازد.
در زمین انسانها به برخی از مسائل اجتماعی و فرهنگی که همیشه برای بشر مساله بودهاند نیز اشاره میشود. برای مثال در فصل «در صحرا» نویسنده شمایی کلی از تبادل فرهنگی بین اروپاییان و قبایل مسلمان صحرا به دست میدهد. دو گروهی که تفاوتهای فرهنگی بسیاری باهم دارند اما به دلیل جنگها و استعمار با هم برخورد کردهاند. راوی اشاره میکند که مسلمانان در واقع فرانسویان را به دیده تحقیر مینگرند، چون خدا با آنها نیست. حالا هرچقدر هم که در تکنولوژی و مسائل مادی پیشرفت کرده باشند.
مسلمانانی که به فرانسه سفر کردهاند، تحت تاثیر ساختمانها و پیشرفتها و حتی برج ایفل قرار نگرفتهاند. اما اعتراف میکنند زنانی را که در سیرک دیدهاند بسیار جالب بودهاند. برای این مسلمانان مساله این است که چرا خداوند نسبت به فرانسویان سخاوت بیشتری به خرج داده تا مسلمانان آفریقا. اگزوپری در فصل بعد با روایت سانحهای که در لیبی برایش اتفاق افتاده اینطور نتیجه میگیرد که حتی مردمان صحرا نیز در فطرت با ما شریکند.
اگزوپری در فصل آخر کتاب به جنگ اسپانیا اشاره میکند و به انسانها توصیه میکند از جنگ بر سر عقاید و ایدئولوژیها دست بردارند و روی برابری و برادری و اشتراکات انسانی متمرکز شوند. او مینویسد:
«از بحث بر سر مسلکها چه حاصل؟ جایی که همهچیز قابل اثبات باشد متعارض نیز هست و حاصل چنین جدلی نومیدی از رستگاری انسان است، حال آنکه انسان، هرجا نگاه کنیم نیازهای واحدی دارد» «چه بسا مردن در راه کشورگشایی مرگی زیبا باشد، اما امروز جنگ آنچه را که مدعی تشویق آن است نابود میکند. امروز دیگر صحبت فدا کردن اندکی خون برای زنده داشتن قومی نیست. جنگ از زمانی که از هواپیما و گازهای سمی سود میجوید، قصابی خونینی است. پیروزی با طرفی است که دیرتر تباه شود و هر دو طرف با هم تباه میشوند.»
زمین انسانها در اوایل سال 1939 همزمان در فرانسه و امریکا منتشر شد و به توفیق بزرگی دست یافت. در فرانسه «جایزه بزرگ رمان» فرهنگستان فرانسه به آن تعلق گرفت و در امریکا هم کتاب برگزیده ماه ژوئن «باشگاه کتاب ماه» شد. همچنین «جایزه ملی کتاب» نیز به این اثر اختصاص یافت. اگزوپری با این کتاب به یکی از مشاهیر جهان بدل شد و نشان «لژیون دو نور» نیز به او تعلق گرفت.
زمین انسانها از آن دست کتابهایی است که حتی اگر خوانده باشید بازهم به سراغش میروید تا زیبایی و حکمت جاری در برخی قطعاتش را مزهمزه کنید. یک خلبان عاشق درسهای زندگی را که خودش به تجربه دریافته، سخاوتمندانه با ما در میان میگذارد. با خواندن این کتاب شاید قدر زندگی و آدمهای اطرافمان را بیشتر بدانیم. اگزوپری عاشق انسان و ارزشهای اصیل زندگی است و رحم و شفقت او نسبت به آدمیان در سطر سطر کتابش جاری است.
«و به راستی هیچچیز هرگز جای رفیق گمشده را پر نخواهد کرد. نمیتوان برای خود دوستان قدیمی درست کرد. هیچچیز با این گنجینه خاطرات مشترک، این همه رنجها و مصائب با هم چشیده، این همه قهرها و آشتیها و هیجانهای تند همسنگ نیست. این دوستیها تکرار نمیشوند. کسی که نهال بلوطی به این امید مینشاند که به زودی در سایهاش بنشیند خیالی خام میپرورد.»