
اتوبوس تور گردشگری با صدای غژغژ لاستیکها روی جاده خاکی، وارد روستای "آرامدشت" شد. فضای روستا برخلاف نامش پر از هیاهو و موسیقی بود. از همان اول که وارد شدند، صدای دهل و سرنا از میدان مرکزی به گوش میرسید. راننده با خنده گفت:
- انگار خوششانسی آوردید! جشن بزرگی برپاست.
اعضای تور، هرکدام با کولهپشتیهای رنگارنگ و چهرههای کنجکاو، پیاده شدند. تور لیدر، مردی خوشرو با کلاه حصیری، توضیح داد:
- به نظر میرسه توی جشن محلیشون گیر کردیم. بیاید نزدیکتر بریم.
همه به سمت میدان حرکت کردند. چند پیرمرد با لباسهای محلی کنار یک سماور بزرگ نشسته بودند و چای میریختند. زنها با لباسهای رنگارنگ در حال رقص بودند و بچهها با بادکنکهای بزرگ میدویدند.
نیما، یکی از مسافران، با موبایلش مشغول فیلم گرفتن شد. لبخندی روی لبش بود.
- عالیه! مثل یه جشنواره روستایی واقعی!
اما چیزی عجیب بود. هر بار که نیما دوربینش را روی یک صحنه میگرفت، همه افراد درست همان حرکت قبلی را تکرار میکردند. انگار فیلمی بود که عقب جلو میشد.
نرگس به یک پسر بچه که در حال فوت کردن بادکنک بود، نزدیک شد. پسرک با لبخندی مصنوعی به او نگاه کرد و بدون وقفه، دوباره شروع به باد کردن بادکنک کرد.
- نیما: اینجا یه چیزی درست نیست!
نیما همچنان مشغول فیلمبرداری بود، اما وقتی دوباره نگاه کرد، پسر بچه هنوز هم مشغول باد کردن همان بادکنک بود.
تور لیدر با صدای بلند گفت:
- خب، به نظر میرسه میتونیم کمی استراحت کنیم و از این جشن لذت ببریم.
همه سر تکان دادند، اما نرگس هنوز دلشوره داشت. حس میکرد که این جشن، چیزی بیشتر از یک مراسم سنتی است.
خورشید جایی از آسمون قرار گرفته بود که نور نارنجی ملایمی از خودش ساتع میکرد و لباسهای رنگارنگ خانم هایی که مشغول پایکوبی بودند جلوه ی خاصی گرفته بود.
صدای سازی که نواخته میشد یک نواخت و تکراری بود همه فراز و فرود ها تکرار و تکرار میشد. کم کم پچ پچ های در گوشی اعضای تور شروع شد ، انگار نگرانی به همه غالب شده بود ولی هنوز مطمئن نبودن که چه اتفاقی داره میوفته.
نیما به نرگس نزدیک شد و گفت :
- چرا این بادکنک باد نمیشه؟ کاش برم به بچه کمک کنم.
نرگس دست نیما را گرفت و آهسته گفت:
- صبر کن... یه چیزی عجیبه. انگار بچه هم خودش نمیدونه داره چیکار میکنه.
نیما ابروهایش را در هم کشید.
- منظورت چیه؟ شاید بچهها همینجوری بازی میکنن.
نرگس به بادکنک نگاه کرد. پسربچه با تمام توانش در باد کردن آن تلاش میکرد، ولی بادکنک همچنان خالی بود. نیما قدمی جلو گذاشت، ولی ناگهان صدای خندهی یک زن مسن از پشت سرشان بلند شد.
- خوش آمدید! شما هم به جشن ما پیوستید؟
زن موهای بلند نقرهای داشت و با چوبدستیاش به زمین میکوبید. صورتش پر از چین و چروک بود، اما چشمانش زنده و براق. نیما با لبخند مصنوعی جواب داد:
- بله... جشن جالبه! میشه بپرسم مناسبتش چیه؟
زن سرش را کج کرد، انگار که سوال نیما برایش عجیب بود.
- جشن؟ آها! آره... جشن خوشآمدگویی.
نرگس کنجکاوانه پرسید:
- خوشآمدگویی به چی؟
زن خندید و گفت:
- به اونایی که تازه میرسن!
نیما خواست باز سوالی بپرسد، ولی زن قبل از اینکه جوابی بدهد، دوباره به جمعیت پیوست. صدای موسیقی همچنان یکنواخت ادامه داشت. نیما با نگرانی به نرگس نگاه کرد.
- این زن هم عجیب حرف میزد.
تور لیدر که نزدیک شده بود، صدایشان را شنید.
- مشکلی هست؟
نرگس تردید کرد.
- نمیدونم... همه چیز یه جوریه. انگار هیچکس قصد نداره اینجا رو ترک کنه.
آقای عباسی شانه بالا انداخت.
- خب شاید از جشن لذت میبرن. بهتره ما هم سعی کنیم خوش بگذرونیم.
اما نیما هنوز نگاهش به بچه بود که همچنان با لبخندی مصنوعی، بادکنک را میدمید. نرگس در گوش نیما زمزمه کرد:
- باید بفهمیم اینجا چه خبره.
نیما موافقت کرد.
- بیا از باقی مسافرا هم بپرسیم، شاید اونا چیزی فهمیده باشن.
نرگس و نیما سمت بقیه هم سفرها رفتن هرکس مشغول یه کاری شده بود. آرش که تمام مدت توی اتوبوس خواب بود حالا پارچه رنگی برداشته بود و جلوی گروه موسیقی سعی میکرد محلی برقصه.
سمانه پارچه ی سفید و جلوی دهن خودش گرفته بود و از پشت عینک دودی خیلی با دقت همه رو زیر نظر گرفته بود.
آقای عباسی تور لیدری که تمام سفر از وجنات و تجربیات خودش و میزان اشرافش روی این منطقه سخنرانی کرده بود سینی نوشیدنی را از مردم محلی گرفته بود و بین بچه ها پخش میکرد و ته دلش ذوق اینو داشت که انگار خدا یک آفر ویژه برای تور امروز اون در نظر گرفته بود.
نرگس و نیما از لابه لای جشن و مردم دوباره به هم رسیدند.
- چی شد؟ چیزی فهمیدی؟
- نه همه خیلی عادی دارن خوشحالی میکنن فک میکنم بهتره ما هم از جشن لذت ببریم و این آقای پوآرو و خانم مارپل و رها کنیم.
نرگس که هنوز دلشوره داشت، لبخندی زد و گفت:
- راست میگی. شاید زیادی حساس شدم.
نیما شانه بالا انداخت.
- بههرحال، اومدیم خوش بگذرونیم. بیا یه کم به این رقص عجیب آرش بخندیم!
نرگس خندید. آرش که معمولاً خجالتی بود، حالا مثل یک رقاص حرفهای محلی با پارچه رنگی میچرخید. دور سرش یک روسری گلدار پیچیده بود و پاهایش را محکم به زمین میکوبید. جمعیت اطراف هم با ضربآهنگ او دست میزدند.
اما چیزی توجه نرگس را جلب کرد.
- صبر کن نیما! اون پیرزنه رو ببین...
زن مسن با همان چوبدستیاش کنار میدان ایستاده بود و با دقت به آرش نگاه میکرد. زیر لب چیزی زمزمه میکرد. نرگس گفت:
- این زن... انگار یه جورایی رهبری جشن رو داره.
نیما با تردید گفت:
- یعنی چی؟ فکر میکنی اون باعث این وضعه؟
نرگس نگاهش را به سمت دیگر میدان چرخاند.
- نمیدونم... ولی یه حسی دارم که این زن از همه چیز باخبره.
در همین لحظه، صدای دهل و سرنا ناگهان قطع شد. همه ساکت شدند و به پیرزن نگاه کردند. پیرزن عصایش را بالا برد و محکم به زمین کوبید. صدای بم و عجیبی از زمین برخاست. همه مردان و زنان محلی یکصدا گفتند:
- خوش آمدید!
نیما به نرگس نزدیک شد و در گوشش زمزمه کرد:
- این دیگه چی بود؟
پیرزن لبخند زد و با صدای آرامی گفت:
- هر کسی که به این جشن میآید، باید بخشی از آن شود.
نرگس با تردید گفت:
- یعنی چی؟
پیرزن به آرش نگاه کرد که حالا انگار در رقص غرق شده بود.
- هر کس که نرقصه، میمونه...
نیما قدمی جلو گذاشت.
- یعنی چی؟ ما نمیخوایم بمونیم! ما فقط توریستیم!
پیرزن نگاه خیرهای به او انداخت و لبخندی مرموز زد.
- پس برقص... یا همیشه مهمان ما باش.
نرگس به نیما نگاه کرد.
- فکر کنم مشکل جدیتر از اونیه که فکر میکردیم.
جالب بود آرش همچنان داشت میرقصید و آقای عباسی هم نوشیدنی پخش میکرد. انگار هیچکدوم متوجه صحبت پیرزن نشدن.
صورت نیما داشت کم کم قرمز میشد ولی تشخیص اینکه نور خورشید افتاده یا ترسیده سخت بود.
سرش و برگردوند سمت پیرزن
- شوخی میکنید؟ اینجا دوربین مخفیه؟
پیرزن سرجاش نبود. با چشم داشت دنبال اون میگشت ولی با قد کوتاه پیرزن توی این جمعیت پیدا کردنش ساده نبود.
نرگس که دیگه رنگی رو صورتش باقی نمونده بود داشت انگشتاش و به هم میمالید و با چشم نیما رو دنبال میکرد. داشت فکر میکرد که وقتی برگشتند خونه چطور از نیما بابت این ماه عسل جذاب تشکر کنه که یک دست روی شونه اش احساس کرد.
ترس تمام اعصاب بدنش و تحریک کرده بود کمی سرش و چرخوند و دید یک دست آفتاب سوخته و چروک که چند تا انگشتر رنگی تو خودش داره اونو لمس کرده. انگار جرات صدا کردن نیما رو نداشت و فقط به سمت پیرزن برگشت.
- بهش بگو باید برقصه، دوربین مخفی در کار نیست.
نرگس با دهان باز به پیرزن خیره شد. انگار کلمات در گلویش گیر کرده بودند. صدای نفسهایش سنگین شده بود.
- چی... چی... چی گفتید؟
پیرزن لبخند زد و چشمهایش درخشانتر شد.
- اگه نمیخواید بمونید، باید برقصید. قانون ما اینه.
نرگس با صدایی که از ته گلو بیرون میآمد گفت:
- نیما...
نیما که هنوز سرگردان در جمعیت به دنبال پیرزن میگشت، با شنیدن صدای لرزان نرگس برگشت.
- چی شده؟
نرگس فقط با چشم به پیرزن اشاره کرد. نیما نفس عمیقی کشید.
- شما دارید شوخی میکنید، درسته؟ ما فقط برای گردشگری اومدیم. هیچ قانونی وجود نداره که بگه باید برقصیم.
پیرزن سری تکان داد.
- هر کسی که از پل قدیمی بگذره، باید در جشن ما شرکت کنه. اینجا کسی بدون رقص نمیره.
نیما انگار حرفهای پیرزن را نمیفهمید.
- پل؟ منظورتون اون پل چوبی خراب بود؟
پیرزن با نگاهی سنگین گفت:
- پلِ جداکننده. هر کسی که از اون بگذره، دیگه به دنیای خودش برنمیگرده... مگر اینکه برقصه.
نیما عصبی شد.
- این مزخرفه! داریم توی قرن بیست و یکم زندگی میکنیم. کسی نمیتونه ما رو مجبور کنه برقصیم!
نرگس با وحشت گفت:
- نیما... آرش رو ببین!
آرش که حالا از شدت رقص عرق کرده بود، بدون وقفه پاهایش را به زمین میکوبید. چشمهایش نیمهباز بود و نفسهایش تند شده بود، اما همچنان لبخند میزد.
آقای عباسی که هنوز با اشتیاق نوشیدنی پخش میکرد، دوباره سمت نرگس و نیما آمد.
- خب بچهها! این جشن محشره، نه؟ اصلاً فکرش رو نمیکردید همچین برنامهای ببینید.
نیما که دیگر تحملش تمام شده بود، بازوی آقای عباسی را گرفت.
- اینجا یه مشکلی هست! اینا دارن میگن اگه نرقصیم، نمیتونیم برگردیم!
آقای عباسی با خنده بلند گفت:
- ای بابا، شوخی میکنن! این محلیها همیشه توی جشنهاشون همین چیزا رو میگن. من خودم چندتا تور به این مناطق بردم. ریلکس باشین!
نرگس به آرامی گفت:
- ولی... آرش انگار هیپنوتیزم شده!
آقای عباسی لحظهای مکث کرد.
پیرزن جلوتر آمد و با لبخندی مرموز گفت:
نیما و نرگس به هم نگاه کردند. باید راهی پیدا میکردند که از این جشن عجیب فرار کنند، قبل از اینکه خودشان هم مثل آرش در چرخه بیپایان رقص گیر بیفتند.
نرگس دستای نیما رو گرفت گفت
- اصلا بیا برقصیم مهم نیست اینا چی میگن بیا از حضورمون لذت ببریم.
- لذت؟ چه لذتی؟ انگار بین ربات ها گیر کردیم. شاید یه دمو بازی داریم میبینیم. الان درستش میکنم.
با سرعت همینطور که نرگس با چشم دنبالش میکرد سمت جمعیت رفت و همه رو هل میداد.
- بس کنید دیگه! جشن تموم شد باید برگردیم.آقای عباسی به راننده بگید اتوبوس و روشن کنه. آرش بیا سوار اتوبوس بشو باید برگردیم.
آرش برای چند ثانیه سرش و بالا اورد و رقص متوقف شد ولی دوباره به همون ریتم برگشت ، اما انگار همون چند ثانیه لباساش مرتب و عرقش و خشک کرد . انگار از اول شروع شد.
پیرزن حلقه عصاش و دور دست نیما گذاشت و اونو سمت خودش برگردوند.
صدای موسیقی آروم تر شد فضا از اون شادی تبدیل به سنگینی سخنرانی های رسمی شد.
پیرزن اینبار با صورت جدی و بدون لبخند گفت:
- پس نمیرقصی؟
- نه نمیرقصم. هیچ ترسی هم از تو این بازیا ندارم.
نیما صداش و بالا تر برد
- هرکس این بازی بی نمک و شروع کرده بهتره همینجا و همین الان تمومش کنه.
پیرزن حلقه عصا رو دور گردن نیما انداخت. نیما بی اختیار سمت پیرزن خم شد و گوشش و نزدیک دهان پیرزن نگه داشت.
- ولی تو یک بار گفتی "ای کاش دیگه برنگردی..." و ما گوش کردیم. حالا تو باید برقصی.
عصا رو که برداشت نیما مثل فنر سر جای خودش برگشت. حالا انگار هرچی رقص آرش بیشتر میشد ، نیما بیشتر عرق میکرد!
نرگس با گام های سنگین و چشم اشکی خودش و نیما رسوند.
- نیما بیا برقصیم خواهش میکنم بیا برقصیم.
چشم های نیما گرد شده بود و خشکی زبونش و میتونستی از دهن نیمه بازش ببینی. نیما گفت ریحانه؟
قبل از ازدواج نیما و نرگس ، ریحانه نامزد نیما بود ولی یکبار سر یک بحث تند و شدید نیما از دهنش پرید که ای کاش دیگه برنگردی امیدوارم هیچوقت نبینمت!
ریحانه چند روز بعد تصادف کرد و به کما رفت. نیما همیشه با عذاب وجدان اون اتفاق زندگی کرد ولی این موضوع رو هیچوقت به نرگس نگفته بود.
صدای پیرزن از اون جدیت فاصله گرفت و حالا محزون گفت:
- نفرین کردی... حالا باید برقصی تا برگردی.
نیما به سختی میتونست حرف بزنه و نرگس چشماش و به دهن نیمه دوخته بود.
- من ... نمیخواستم...
پیرزن عقب میکشه و در حالی که جمعیت به تدریج محو میشن، میگه:
اگه بتونی خودتو ببخشی، راه باز میشه.
نیما با چشمانی اشکآلود، رو به نرگس میچرخه و برای اولین بار با تمام وجودش میرقصه. موسیقی دوباره اوج میگیره. وقتی چشمانش رو باز میکنه، کنار پل چوبی ایستاده و نرگس با نگرانی کنارش نشسته. باران شروع به باریدن کرده و صدای خندههای آرش از دور شنیده میشه...