ویرگول
ورودثبت نام
مریم جعفری(تفرشی)
مریم جعفری(تفرشی)
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

من نمی دانستم معنیِ «هرگز» را، تو چرا بازنگشتی دیگر؟

چهل روز است که رفته‌ای، به کجا؟! نمی‌دانم! و همین ندانستن است که درد دارد. در این بیست سال و نه ماه و نه روز تا به حال این همه روز از هم دور نبودیم، هیچ‌وقت تنهایی جایی نمی‌رفتی، حالا چطور این سفر بی‌بازگشت را بدون ما، بی‌خبر و عجله‌ای با خنده رفتی؟! خندیدی که کمتر بترسیم، که کمتر بی‌تابی کنیم؟ همیشه فکر همه چیز را می‌کردی اما فکر دلتنگی ما را نکردی؟!
این اولین نامه‌ای است که برایت می‌نویسم، نمی‌دانم چگونه برایت ارسالش کنم. ولی مطمئنم آن را خواهی شنید چون خودم با صدای بلند بارها برایت می‌خوانم. مگر قرارمان این نبود که پیر شویم و از دوران بارش شهاب‌سنگ هم زنده بیرون بیاییم؟! الان چه کسی برای داستان‌هایم طرح بکشد؟ آن همه رویا و کارنکرده را گذاشتی برای من؟ گِله‌ای ندارم، تو که نمی‌خواستی بروی، تو آدم رفتن نبودی، بُردَنَت! این را خوب می‌دانم عزیزکم. از دستم ناراحت نشو، چرت‌‌و‌پرت می‌گویم، دست خودم نیست. حالت خوبت است؟ آنجا قشنگ است؟ خوش می‌گذرد که سراغی از ما نمی‌گیری؟!
یادت هست پارسال می‌گفتی متنفری از مرگ و دوست نداری ما زودتر از تو بمیریم؟ حالا خیالت راحت شد که زودتر از همه‌ی ما رفتی و به سوگ هیچ‌کدام‌مان ننشستی؟!
من گفتم: زهرا آدما که با مرگ از بین نمیرن. اگه مثلاً من بمیرم فکر کردی ولت می‌کنم؟! بهت سر می‌زنم. فقط تو دیگه منو نمی‌بینی.
تو بغض کردی و گفتی: به چه درد می‌خوره؟! مهم اینه که من نمی‌بینمت، من نمی‌تونم لمست کنم.
من کلی آسمان و ریسمان بافتم و کلی بحث فلسفی کردیم تا آرام شدی و بعد، آن توصیف بی‌نظیرت را از بعد از مرگت گفتی و ضبطش کردم. مگر قرار نبود تو نگران مرگ ما باشی؟
راست می‌گفتی جانِ‌دلم مزخرف است، همه‌ی حرف‌هایم فقط برای آرام کردن تو بود. سوگ مزخرف است. مرگ بی‌رحم است. به چه درد می‌خورد که من تو را نمی‌بینم؟! به چه درد می‌خورد وقتی نمی‌توانم لمست کنم، سفت بغلت کنم و ببوسمت. حق با تو بود. خوشحال باش که خواهر مغرورت به اشتباهش اعتراف می‌کند. اصلاً چرا آن شب حرف مرگ را پیش کشیدی؟ چرا همیشه باید بحث فلسفی می‌کردیم، آن هم قبل خواب؟ همیشه می‌خواستی سر از همه‌چیز خلقت دربیاوری، فکر می‌کردی با حرف زدن به نتیجه می‌رسیم اما همیشه راز آفرینش مبهم بود و با هزاران هزار سوال بیشتر خودمان را درگیر می‌کردیم.
حالا تو بیشتر از من می‌دانی، خیلی خیلی خیلی بیشتر. باید شگفت‌انگیز باشد نه؟! از وقتی رفته‌ای کنجکاوی و شگفتی‌ام از راز آفرینش و مهم‌ترین پدیده هستی یعنی مرگ بیشتر شده، و حتی انتظارم. همیشه دوست داشتی از من جلو بزنی، زیادی جلو زدی نفسم، آنقدر که دیگر نمی‌توانم پیدایت کنم، می‌ترسم برای پیدا کردنت خودم را هم گم کنم. تو نه تنها با آمدنت زندگی‌‌مان را شیرین‌تر کردی، با رفتنت هم مردنمان را برایمان شیرین خواهی کرد. حالا دیگر می‌دانیم جایی کسی منتظرمان است.
می‌دانی دردناک‌ترین چیز در این دنیا چیست؟ زمان!
زمان دردناک‌ترین و بی‌رحم‌ترین است. من نمی‌دانستم معنی هرگز را! حالا می‌دانم معنی هرگز چقدر جگرسوز است. من دیگر هرگز تو را در این دنیا نخواهم دید. فکر کردن بهش، نوشتنش، یادآوری‌اش مرا تا مرز جنون می‌برد. اما باید قبولش کنم. باید منتظر بمانم! همه‌ی این کلمات سوزان در زمان معنا پیدا می‌کنند.
چهل روز است که دیگر نیستی تا با هم فیلم و سریال ببینیم. آهنگ گوش کنیم، بخندیم، رویا ببافیم، برنامه بریزیم برای فرداهایمان، پیاده‌روی کنیم، نقاشی بکشیم، میوه بچینیم و برای هر موضوعی ساعت‌ها گفتگو کنیم. چهل روز است به گیتار دست نزده‌ام. حالا من بدون تو چطور یادش بگیرم. هر شب منتظرم و نگاهم به در است که بیایی و لبه‌ی تختم بنشینی و با لبخند زل بزنی به چشم‌هایم که خب تعریف کن ..

یکی نوشته بود چه چیزی شما را به این جهان وصل می‌کند؟! با خواندن سوالش بغض کردم حالا چهل روز است که معلقم.

حالا چهل روز است حرف‌ها، کلمات باد کرده‌اند در گلویم. با نوشتن هم خالی نمی‌شوم‌. کلماتم وقتی با گوش‌های تو شنیده می‌شدند رهایم می‌کردند. حالا همه‌شان جمع شده‌اند در مغزم و دارند منفجر می‌شوند. همه‌شان را جمع کردم در دلتنگی نامه‌ام به تو، به امید اینکه بشنوی‌شان‌.
می‌دانی که تا همیشه عاشقتم؟!

خواهرت، مریم💛

۲ مرداد ۱۴۰۳


مرگمریم جعفری تفرشیزهرا جعفریخواهرسوگ
داستان‌نویس، علاقه‌مند به ادبیات، سینما و دنیای هنر / پیج اینستاگرام: https://instagram.com/jafari_maryam76?utm_medium=copy_link / کانال تلگرام:https://t.me/beshnu_az_man
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید