داستان از آنجا شروع شد که تصمیم گرفتیم برای شرکت آبدارچی استخدام کنیم و خودمان از شر چای آوردن و نظافت خلاص شویم. میخواستیم مثلا اینطوری راندمان کارمان را بالا ببریم. راستش فقط هم این نبود، به قول آقاجون چشممان به دو زار پول افتاده بود و دیگر عقلمان کار نمیکرد!
به منشی شرکت گفتیم در سایت دیوار آگهی بدهد، بعد هم منتظر نشستیم تا چندنفری که قرار گذاشته بودند بیایند. جوری قیافه گرفته بودیم که خودمان هم خودمان را نمیشناختیم. به رضا که انگار تافت زده بودند تا همانطور عصاقورتداده بماند، طوری که یادش رفته بود من زنش هستم و بدون اینکه نگاهم کند میگفت: «خانم امیری! پرونده سایت رادیاتور قرن بیستم رو بیارید!» من هم خیلی جدی میگفتم: «باشه رضا! صبر کن چاییمو بخورم، بعد!»
اولین نفری که آمد مرد چاقی بود با چهل و پنج سال سن، که تازه از زندان آزاد شده بود و با اعتماد بنفس میگفت که جرمش دزدی و فساد نبوده، بلکه بخاطر کتککاری و درگیری افتاده بوده زندان! هیبتش چنان رضا را گرفته بود که رویش نشد مستقیم ردش کند، گفت فرم پر کند تا خبرش کنیم.
نفر دوم، مرد ریزه میزهای بود با پوستی تیره و پر از خال و چین و چروک. چشمهای کوچکی داشت که اصلا بین چروکهای صورتش پنهان شده بود. وقتی از او علت مراجعهاش برای این شغل را پرسیدیم، گفت در اینستاگرام صفحه «کاظم عقلمند» را فالو دارد و همانجا از شغل او خوشش آمده. امیدوار بود که بتواند مثل او صفحهای راه بیندازد و با عکسهایش کلی فالور پیدا کند و از این راه پول و پَلهای به جیب بزند. صداقتش درگیرمان کرده بود، اما از آنجا که میدانستیم در شرکت ما از این خبرها نیست و ممکن است ماهی چهار نفر بیشتر رفت و آمد نکنند، تشویقش کردیم که به شرکتهای بزرگتر مراجعه کند و پرونده او را هم بستیم!
نفر آخری که قرار بود بیاید، نعمت گرجی، در عکس مرد جوانی بود با سبیل چخماقی که آدم را یاد مظفرالدین شاه قاجار میانداخت. با رضا کلی قصه ساختیم که این مخزنالاسرار میخواند و به خواجه دربار همیان زر میدهد و... اما از در که وارد شد، پشمهای جفتمان ریخت! با همان سبیل، شلوار زاپدار پوشیده بود و تیشرت قرمزی با عکس اسکلت. روی دست راستش تتوی عزراییل بود با داس معروف، کلهاش را هم درسته کرده بود توی کاسه ژل. حیرتمان را قورت دادیم و بعد از تعارفات پرسیدیم: «چرا برای این شغل اومدید؟»
قبل از اینکه جوابمان را بدهد، نگاهی به دور و بر شرکت انداخت و حین تماشا، چند لحظهای روی صورت خانم شیرزاد مکث کرد و لبخندی زد، بعد راحت ولو شد روی مبل و گفت: «هیچی همینطوری! ننهمون گیر داده زن بستونیم، مام گفتیم این همه ول گشتیم، دو روزم بیایم ببینیم کار چطوریاس! این کارم که آسونه، میشینیم دور هم چایی میخوریم، پولم میگیریم!» صداقت این یکی هم درگیرمان کرد، اما از آنجا که حداقل این یکی توقعات عجیب غریبی از کار ما نداشت، با شرط و شروط یک ماهه استخدامش کردیم.
روز اول ساعت ده صبح آمد سر کار. با رضا شمشیرهایمان را تیز کرده بودیم که حسابی از خجالتش دربیاییم و گربه را دم حجله بکشیم، اما تا وارد شد، سلامی کرد و لمید روی مبل و با لحنی کاملا منطقی گفت: «ما که گفتیم یه عمر ول گشتیم! امروز بخاطر شما ساعت نه بیدار شدیم، به جون ننهم سابقه نداشته ما دوازده زودتر پاشیم. حالا گیر ندین، فردا زودتر میایم.»
ماستها را کیسه کردیم و از آنجا که آن روز قرار بود مشتری مهمی به شرکت بیاید تا قرارداد ببندیم، آقا نعمت را فرستادیم بیرون تا میوه و شیرینی بخرد. رفت دوساعت بعد برگشت با یک کیلو شیرینی ناپلئونی و مقداری خیار و سیب و پرتقال. مانده بودیم چطور شیرینی ناپلئونی را در یک قرار کاری مهم به خورد مشتری بدهیم که کل ریش و پشمش پر از پودر قند نشود! با عصبانیت گفتم: «آخه کی برا قرار کاری، این مدل شیرینی میگیره؟»
خیلی ریز خندید و آهسته گفت: «سه نکن خانوم امیری! میخوام بدم خانوم شیرزاد بخوره، یواشکی ازش فیلم بیگیرم!! خدا وکیلی ته خنده درمیاد، کلی لایک میگیره تو اینستا! تازه شاید ننهمونم فیلمه رو دید و پسندش کرد برام!» حرفش را جدی نگرفتم، آدم این کارها نبود.
به امید میوهها، از گذاشتن شیرینی روی میز منصرف شدم، اما انتخاب میوهاش هم چندان بهتر نبود. خیارهایی که خریده بود آنقدر کوتاه و چاق بود که به نظر میرسید حاصل پیوند بوته خیار و توپ راگبی باشند. پرتقالها ریز بودند، سیبها درشت! زیرلب به خودم گفتم «حساس نشو! حساس نشو!» و حین گفتن «اینا رو بشور تو ظرف بچین، بیار بذار رو میز اتاق رئیس!» از آشپزخانه خارج شدم.
روز دوم باز هم ساعت ده آمد، تا آمدیم حرف بزنیم گفت: «آق رئیس! دیشب تولد رفیق فابم بود، دعوتمون کرده بود باغ عیش و نوش! دیگه با مرارت ساعت دو رسیدیم خونه و الانم خدمت شومام! فرصت باشه جبران میکونیم به مولا!» بعد هم لبخند ملیحی به خانم شیرزاد زد و گفت: «خانوم ایشالا سری بعد با شوما!»
خانم شیرزاد برق از کلهاش پرید و کاغذ توی دستش را روی کیبورد کوبید! پدرآمرزیده میخواست غیظش را خالی کند، حواسش به حفظ داراییهای شرکت نبود! بعد هم اخمهایش را کشید و گفت: «حد خودتونو نگهدارید آقا!» رضا هم که کلاً خط قرمزش مسائل ناموسی بود، با قیافه جدی گفت: «دیگه تکرار نشه آقا نعمت! حالام پاشو برو سر کارات اینجا نمون.»
نعمت «چشم» غَرایی گفت و تیز به آشپزخانه رفت و سه دقیقه بعد با دستمالی بیرون آمد و شروع به تمیز کردن میز خانم شیرزاد کرد. بار اول منطقی بود، کاری بود که باید انجام میداد، اما وقتی دیدیم در کل شرکت تنها جایی که از شدت تمیزی، دیگر میشد رویش جراحی مغز باز انجام داد میز خانم شیرزاد است، صدایمان درآمد. خیلی دلم نمیخواست با این آدم درگیر شوم، برای همین به رضا گفتم که تذکری به او بدهد. رضا هم صدایش زد توی اتاق و خیلی پدربزرگوار گفت: «ببین آقا نعمت، ما اینجا با هم همکاریم...»
نعمت نیشش باز شد، دستی به موهایش کشید و گفت: «عه!! ایوللللل!!»
رضا خودش را جمع و جور کرد و ادامه داد: «گوش کنید لطفا! اینجا تو این شرکت، قراره فقط کار کنیم، کسی هم مزاحم کس دیگه نمیشه. شمام اگه نتونید این شرط رو اجرایی کنید، سریع اخراج میشید، خصوصاً که خانم شیرزاد از رفتارای شما شاکی شده.»
نعمت گفت: «آق رئیس اشتباه نشه! ما نیتمون خیره. حالا شومام جای داداش ما، راسیاتِش، من اون فیلم شیرینی ناپلئونی رو نشون ننهام دادم، تهش اینقد خندید که تنبونش نم زد، بعدم گفت همین خانوم شیرزاد راست کار خودمونه. هم خُله، هم مایه هر و کر خانواده...»
نگاهم به صورت رضا افتاد که سرخ شده بود و داشت نوک سبیلش را میجوید. مطمئن بودم کمکم دود از سرش بلند میشود و فریادی میزند که برق از کله نعمت بپرد، اما چیزی نگفتم، نعمت هم با آرامش داشت ادامه میداد: «... الانم که شوما گفتین با هم همکاریم! دیگه چی از این بِیتَر؟ حالام شوما اجازه بدین ما خودمونو تو دلش جا کونیم، بعد...»
به اینجای حرف که رسید، دیگر رضا کنترلش را از دست داد و از جا پرید و هر دو دستش را محکم روی میز کوبید. «بس کن آقا نعمت!!! بس کن دیگه!! هرچی من هیچی نمیگم، هی ادامه میده! خانم شیرزاد نامزد داره، نامزدش هم مهندسه، فک کردی دلقک تو و ننه جونته که بیاد براتون مسخرهبازی دربیاره شما بخندین؟ اصلا کی به تو گفته اونقد کوولی که یکی مث خانم شیرزاد عاشق تو بشه؟»
نعمت چشمهایش گرد شده بود و به رضا نگاه میکرد. به من من افتاد و گفت: «والا همه تو محلمون میگن خوشتیپیم! ننهمونم که هی قربون صدقه قد و بالامون میره! حالا مگه این دختره کیه که اینقد براش دور ورداشتی آق...»
رضا نگذاشت نعمت حرفش را تمام کند و گفت: «بس کن دیگه! تو کی هستی که فکر کردی میتونی خواهر منو بگیری آخه؟»
حرف که به اینجا کشید، نعمت با دهن باز و پاهای چسبیده به زمین سکوت کرد و عرق از سر و کلهاش راه افتاد. بدبخت نمیدانست که خانم شیرزاد خواهر رضاست، قرار بین خودمان این بود که همکاران متوجه رابطه فامیلی ما نشوند، اما این بار کار به جایی کشید که رضا نتوانست خودش را کنترل کند و بند را آب داد!
نعمت خیلی ظریف از اتاق بیرون رفت و ظرف سه ثانیه، صدای در شرکت بلند شد. پرستو آمد توی اتاق و گفت: «چی شد؟ این نقمت خان شرش رو از شرکت کم کرد؟ با اون پررویی صبحش، الان چقدر سربهزیر شده بود!»
رضا با اخم پرسید: «چی گفت مگه؟»
پرستو گفت: «هیچی! گفت به آق رئیس بگو ما زحمتو کم میکونیم، به آق مهندسم سلام ما رو برسون. حالا کی هست این آقا مهندس؟ چی بهش گفتین که اینطوری گُرخید؟»
رضا فقط گفت: «اخراجش کردم، پاشو از گلیمش بیشتر دراز کرده بود! دیگهام نمیخواد آگهی کنی، این قرتیبازیا به ما نیومده. خودمون کارا رو انجام میدیم!»
پرستو گیج از اتاق بیرون رفت و من هنوز درگیر میزان اعتماد به سقف این نعمت خان بودم... .