— امیدوار بودیم روزی، روزی نه چندان دور. زمانی که فکر میکردیم زندگی برایمان روزهای بهتری در آب نمک خوابانده. با ذوق و شوق دستهایمان را تکان میدادیم و در حالی که چشمهایمان برق میزد حرف میزدیم و از آینده میگفتیم، آیندهای که گمان میکردیم در دستهای ماست.
— گذشت و هیچ نشد، روزهای آینده «امروز» شدند و دیدیم که از خیال ما چقدر دورند هنوز. تنها کاری که از دستمان برمیآمد حفظ همان «امید» نیمبند بود، امیدی که دیگر خیلی جدیاش نمیگرفتیم، اما برای زنده ماندن وجودش ضروری بود.
— این روزها دیگر امیدی نمانده، به دروغینش دلخوشیم. اگر کسی از سر شکم سیری بگوید فردا بهتر خواهد شد، مریدش میشویم چون به این امید نیاز داریم تا بتوانیم تلخی زندگی را قابل تحمل کنیم، که اگر چنین نکنیم، تنها یک «راه» میماند و یک «چمدان» پر از گذشته، که سنگینیاش را به ناچار جا میگذاریم و خالیاش را با روحی تهی همراه میبریم به سوی آیندهای نامعلوم...