Mehribanooo
Mehribanooo
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

بزن نی را که نی آوازو داره...

از پیرمرد ریزنقش روستایی خواسته بودیم شعری بخواند از اشعار محلی که سینه‌به‌سینه نقل شده. اینطور خواند:

بزن نی را که نی آوازو داره
دلم از بهر نی پروازو داره
تو می‌نالی که سبزانت بریدند؟
مو می‌نالم که دور افتادم از دل

از آخر بیت اول صدای پیرمرد به سوز افتاد، انگار می‌خواست گریه کند. به هرحال دوبیتی را تمام کرد و در چهره‌اش غمی عمیق نشست.

پیرمرد را نمی‌شناختم، پرسیدم: چرا اینقدر حزین می‌خواند؟ نوه‌اش به خنده گفت: همیشه همین‌قدر دل‌نازکه. زود اشکش درمیاد.

وقتی بیشتر صحبت کردیم، فهمیدم پیرمرد اول جوانی، حوالی ۲۳-۲۴ سالگی چند جایی خواستگاری کرده و هر بار به دلیلی کار به انجام نرسیده و به‌هم خورده. سر آخر عمو به زبان آمده و گفته: اینقد که تو خواستگاری رفتی، آبروی ما رفت!! بیا دختر خودمو بهت میدم برو!!

حالا دخترش چه مشخصاتی داشته؟ دخترکی بوده ۱۰-۱۲ ساله، با چشم‌ها و موی روشن که حتی به بلوغ نرسیده بوده و هنوز غرق دنیای بچگی، رویا می‌بافته. دخترک را به زور به عقد پسرعمو درآورده بودند، در شرایطی که برای ثبت ازدواج مجبور شده بودند دستمال در لباسش بگذارند که عاقد بپذیرد دختر از دنیای کودکی فاصله گرفته و بالغ شده و واجد شرایط ازدواج هست...

از آن روزها بیشتر از شصت سال گذشته و خانواده شکل گرفته. زن، دختر و پسردار شده، عروس و داماد و نوه بزرگ دارد، اما هنوز که هنوز است دلش به این ازدواج راضی نیست که نیست... هنوز به صراحت می‌گوید که این مرد را نمی‌خواسته و به زور شوهرش داده‌اند. هنوز فکر می‌کند که اگر با مرد دیگری ازدواج می‌کرد، شاید می‌توانست همسرش را دوست بدارد، هرچند الان هم همسرش او را عاشقانه دوست دارد و شاید از حسرت همین دوست داشته نشدن است که اینطور با یک خط شعر اشک به چشمش می‌آید و حسرت می‌خورد.

پیش خودم فکر می‌کردم که چه بسیار زن‌ها که با علاقه ازدواج کرده‌اند و یک‌هزارم این مهر را از شوهر ندیده‌اند و مجبور به سکوت بوده‌اند، چه بسیار زن‌ها که آرزوی یک نگاه عاشقانه از همسر را به گور برده‌اند و چه بسیار زن‌ها که به خاطر ازدواج اجباری، هیچ‌وقت طعم شیرین اختیار را در کل زندگی زناشویی نچشیده‌اند و هر روز با این فکر از خواب برخاسته‌اند که اگر مجبور به این ازدواج نمی‌شدم، الان چه عشق‌ها که نچشیده بودم و چه لذت‌ها که نبرده بودم و چه...

هرچه فکر می‌کنم، می‌بینم آدمیزاد بیشتر از آن که در حال زندگی کند و به داشته‌ها قناعت کند، اسیر گذشته و حسرت‌هاست. آدمیزاد حاضر است رنج‌ها بکشد، به شرط آن که رنج حاصل انتخاب و اختیارش باشد.

۱۵ فروردین ۱۴۰۳

ازدواج اجباریداستان کوتاهداستان واقعیزن زندگیداستان زندگی
بعد از عمری گشت و گذار، تازه به فکر نوشتن افتادم. بالاخره ما هم امید و آرزو داریم :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید