آدمیم دیگر! عادت میکنیم به همه چیز، حتی جنگ! عادت میکنیم که چشم ببندیم روی همسایگی و رفاقت و با هرچیزی که به دستمان رسید همدیگر را از بین ببریم؛ چند سال بعد هم سیاستمداران برایمان تصمیم دیگری بگیرند و میلیونی راه بیفتیم سمت همان همسایه که یک روز با بمب و موشک از ما پذیرایی میکرد و امروز مرد و زن و بچهشان برایمان غذا میآورند و لباسمان را میشویند...
فقط این وسط آنچه از بین رفت «بچگی» ما بود که با صدای آژیر قرمز و مارش عملیات پیروزمندانه و چادر سیاه و کوپن و کمبود گذشت؛ با سرکوفت شنیدن از مدیر و معاون مدرسه که رزمندگان اسلام را مدام توی سرمان میزدند و ما بدون اینکه بدانیم چرا، سرشار از حس شرم و حقارت میشدیم که برایشان کاری از دستمان برنمیآمد، فقط بلندتر شعارها را تکرار میکردیم.
چه میدانستیم چند صباح دیگر تعدادی از همانها، نانبهنرخروزخور میشوند و سوار گرده شهیدانی میشوند که با دل و جانشان برای مام وطن جنگیدند؟ چه میدانستیم بچههایشان میشوند آقازاده و سفره انقلاب میشود سفره خصوصی خودشان؟ چه میدانستیم بچه جنوبی که بیشترین سختی و درد را از جنگ متحمل شده، هنوز هم فقیر است و حتی شاید تنها دلخوشیاش خاطره حمام در وان خانهای خرابه است، چون لااقل هنوز پدری بالای سرش بوده که دستی به سرش بکشد. چه میدانستیم...
پينوشت: اين روزها بوى جنگ از مشامم دور نميشود، كاش فقط اشتباه فكر كنم...