یک وقتهایی هست که گیر کردهای بین زمین و هوا، مثل لحظه تنهایی غروب دریا، نمیدانی باید از طیف رنگ زرد و نارنجی و آبی لذت ببری، یا بترسی از تاریکی کشندهی بعدش که چیزی نمیبینی، اما صدای دریا میآید و هر آن منتظری موج بلندی گند بزند به سر تا پایت. حالا شاید بگویید «خب! مجبور نیستی با این وسواس و ترس توی تاریکی ساحل بمانی! برو وسط نور نئونهای رنگی شهر و حالش را ببر!» اما راهش فرار نیست. مثل وقتی یک شاخه موی موذی از دسته موها خودش را بیرون کشیده و با سماجت پس گردنت را به خارش انداخته، اما تو وسط هیجان و ترس ترن هوایی ماندهای که محکم بچسبی به دسته تا نیفتی، یا بیخیال همه چیز شوی و خودت را از آن خارش کوفتی رها کنی... نمیدانم شما باشید چه انتخابی میکنید، انتخاب من اما، رها شدن از آن حس لعنتی است! خدا را چه دیدید؟ شاید همین رها کردن دست، باعث شود ترست هم تو را رها کند و در بازی زندگی بروی مرحله بعد.
پینوشت: بنظرم در دو مقطع زندگی نترسی را تجربه میکنیم، بار اول همان بچگیست از سر ندانستن، بار دوم بعد از ۴۰ سالگی، به نشانهی بیشتر دانستن