نشسته بودیم روبروی هم و با هم قول و قرار میگذاشتیم. قول و قرار میگذاشتیم که همیشه با هم باشیم، در کنار هم، شاد از بودن با هم. قرار آخرمان این بود: «هرسال که از با هم بودنمان گذشت، درختی بکاریم و یادگار عشقمان باشد برای همیشه.» بعد هم انگشت کوچکمان را در هم گره کردیم که قولمان تا ابد ماندگار شود...
سال اول در دشتی بزرگ، درختی کاشتیم که پر بار و بَر شد؛ سال دوم درختی انبوه کنار درخت اول؛ سال سوم کمی گرفتار بودیم، درختمان رشد چندانی نکرد؛ همینطور سال چهارم و پنجم و ششم و... سال یازدهم درخت فراموشمان شد و سال بعدش هم.
اینها را وقتی فهمیدیم که روزی دلمان تنگ درختها شد و با بچههایمان سری به همان دشت زدیم. ده درختمان به دشت رنگ و رویی داده بودند، بعضی پربار و بعضی لاغرتر بودند، اما حضورشان معنا داشت.
کم کم زندگی برایمان بازیهای جدید رو میکرد، فرصت نداشتیم به درختهایمان برسیم، دیگر پذیرفتیم که با هم بودنمان مهمتر از درختهاست، ریشه دارد، حتی اگر هر سال درختی نمادش نباشد.
دوباره نشستیم روبروی هم و با هم قول و قرار گذاشتیم، که حتی اگر درختی نکاشتیم نگذاریم ریشههایمان سست و بیجان شوند، که از درخت رابطهمان خوب مراقبت کنیم که بازیهای زندگی خشکش نکند و تک درخت رابطهمان هر روز بیشتر سایه بگسترد بر آرزوهایمان و آرامش بدهد به امیدهایمان. باز هم انگشت کوچمان را در هم گره کردیم و قولمان تا ابد ماندگار شد...