درِ کوچکی توی دل درِ خیلی بزرگی بود. آدمها یکی یکی از در کوچک وارد میشدند، زنها همه چادری، مردها هم با پیراهن یا کت. همان دم در تک تک شناسنامه و کارت ملی چک میشد، بعد از گیت امنیتی رد میشدند و موبایل و کیفشان را تحویل میدادند. اگر کسی چیزی برای عزیز زندانیاش آورده بود به باجه بازرسی دوم که داخل حیاط بود میرفت و تحویلش میداد تا بازبینی و تحویل زندانی شود. بعد همه مستقیم به انتهای حیاط میرفتند و از لیستی که روی دیوار کنار در اتاق ملاقات بود، اسمشان را پیدا میکردند تا ببیند با چندمین گروه باید وارد اتاق ملاقات شوند، دیگر به شانس بستگی داشت که گروه اول باشند یا گروه بیستم. از آن به بعد باید منتظر نوبتشان میماندند که گاهی پنج شش ساعتی طول میکشید. پیرزن و پیرمردی که هردو حداقل هفتاد سالشان بود، دیرتر از معمول وارد حیاط شدند و به طرف باجه بازرسی دوم رفتند. پیرمرد کت مشکی چرکی به تن داشت با تنبان دبیت. پیراهنش آنقدر به او خدمت کرده بود که دیگر معلوم نبود خطهای عمودیاش از اول چه رنگی بوده، دیگر به تنش زار میزد. خطوط صورتش عمق داشت. جسته گریخته موهای بلندی روی صورتش بود، معلوم بود دل و حوصله اصلاح نداشته. زنش پیراهن مشکی گلداری پوشیده بود که از کمر چین میخورد، شلوار سیاه گشادی هم پایش بود که با دمپایی جلوبسته سبزش همخوانی نداشت. چادرش را زیر بازوی راستش گوله کرده بود و بقچه نارنجی گلدرشت روی سرش را با دست چپ نگه داشته بود. در فضای خاکستری و بی آب و درخت حیاط زندان، همین بقچه گلدار هم چشمنواز بود. باجه بازرسی اتاقی کوچک و شیشهای بود، با یک میز و صندلی و تلویزیون، به اضافه کامپیوتر و گوشی تلفن قدیمی سیاه و بیسیم!
پیرمرد تنها وارد اتاقک شد، بقچه را روی میز گذاشت و با لحنی ساده گفت: «اینا رو بده به شیرممد!»
مسوول بازرسی که سرش پایین بود، با تعجب نگاهی به پیرمرد کرد و گفت: «پدرجان، اسم پسرتو کامل بگو. تازه زندانی شده؟»
پیرمرد کلاه نمدیاش را کمی عقب داد و گفت: «والا به ما آدرس اینجو رو دادن. از پِرشَب بعدِ شوم که از شهرمون راه افتادیم اومدیم، هزاربار از خومون پرسیدیم که خب یعنی چه؟ این بچه که کار به کسی نداشت. با هزار بدبختی فرستادیمش اینجا که درس بخوانه، برا خودش کسی بشه بیاد بال ما رم بگیره، حالا سر از این خراب شده درآورده... اسمش شیرمحمد کولیوند دره شوریه ننه مُرده!»
مسوول بازرسی مثل بقیه کارکنان زندان لباس فرم آبی تیره پوشیده بود، موهایش کم و بیش سفید بود، اما صورتش پیر نبود. زیر شیشه میزش یک نقاشی بچگانه گذاشته بود که گوشهاش هم عکس دختربچه پنج شش سالهای منگنه شده بود. با خوشرویی گفت: «نگران نباش پدر جان، ایشالا چیزی نیس، زود آزاد میشه برمیگرده سر درس و کتابش. حالا براش چی آوردی؟»
- «هیچی برار، ننهاش براش چار تا نون خونگی پخته، برنج و گندومم بو داده با گردو و بادومای درختای باغ خومون، دو تیکه رختم هس.»
پیرمرد از اتاقک بیرون آمد، پیرزن آهسته گفت: «خدای محمد بکنه نومهی لیلا رو تو اشکاف جیبش نجوره... دختر به هزار امید کاغذ نوشته.»
پیرمرد نگاهش را از پیرزن دزدید، روبرو را نگاه کرد و گفت: «خوشا دل این یارو! سن خر پیره داره، نشسته برنامه کودک میبینه. ببین بدبختی ما چیه، این چقد سرخوشه وسط این خراب شده...»