#قسمت_چهارم
تا راضیه خواست برگردد، تلفن دوباره زنگ خورد. سارا سریع گوشی را برداشت و آن را در میان دستان مادر قرارداد. راضیه همینطور که فاصله خودش را با میز تلفن کم می کرد به سرتا پای سارا نگاه کرد و به گوشی جواب داد:«بله.»
سارا نگاه خیره مادرش را تاب نیاورد و به سمت اتاقش رفت. با خودش گفت:«دختر چرا اینقدر دستپاچه ای؟ نکند مادر فهمیده باشد، منتظر تلفن بودم. اگر پرسید چه جوابی بدهم؟ یک کاریش می کنم. ولی شاید مادر امیر نباشد؟ اَه با رفتنم شک مامان را تبدیل به یقین کردم. آخرش هم نفهمیدم مادر امیر بوده یا نه.» اَهی کشید. پوست گوشه ناخنش را به دندان گرفت. سرش را بالا برد. راضیه به چارچوب در تکیه داده با چشمان مشکی کشیده اش به سارا نگاه می کرد.
سارا دستش را رها کرد. از روی صندلی چوبی بلند شد و گفت: «چیزی شده است؟»
راضیه لنگان داخل اتاق شد. گفت: «می شناسیش؟»
سارا به قد بلند مادرش، شانه های پهن وشکم جلو آمده اش نگاه کرد و گفت: «منظورت کیست؟»
راضیه لنگان خود را به تخت سارا رساند و با اهرم کردن دستان قوی اش بر روی تخت نشست. گفت: « همانی که منتظر تلفنش بودی، خواستگارت، همکلاسیت.»
سارا کنار مادرش نشست. لبان باریک، صورت گرد و پهن و رگ های بیرون زده دست مادرش را نگاه کرد. گفت :« منظورتان کیست؟»
چشمانش را گرد کرد و گفت:؟«امیر؟»
راضیه سرش را تکانی داد. سارا چشمانش را به زمین دوخت. گفت:«پسر خوبی است.» با صدایی آهسته تر ادامه داد:«من یعنی ما همدیگر را دوست داریم.»
راضیه دستش را بر روی دستان کوچک و نرم سارا گذاشت. گفت: « دوست داشتن کافی نیست. اخلاقش چطور است؟ مرد زندگی هست یا نه؟ حواست به این چیزها بوده یا نه؟»
سارا من و منی کرد. زبانش را درون دهانش چرخاند. گفت:«فکر کنم مرد زندگی هست. ما با هم می توانیم به خواسته هایمان برسیم.»
راضیه فشار آرامی به دستان ظریف سارا آورد. گفت:«می دانی که هیراد هم خواستگارت است...»
سارا اجازه نداد تا حرف مادرش تمام شود. دست هایش را از زیر دست های او بیرون کشید، با صدای بلندتری گفت:« هیراد را دوست ندارم. او برایم همیشه پسر خاله است. نمی خواهم با او ازدواج کنم.»
راضیه به چشم های جمع شده ازخشم سارا نگاه کرد. گفت: «هیراد را نمی خواهی، باشد. به مرضیه می گویم. ولی انتظار نداشته باش بدون تحقیق، بله را به امیر خان بدهیم. امشب درباره اش با پدرت حرف می زنم.»
دستانش را دوباره اهرم کرد و با کج کردن بدنش به زحمت ایستاد وگفت: « دختر بزرگ کردم تا برای یکی دیگر صدایش را برایم بلند کند.» بدون نگاه کردن به سارا از در خارج شد.
سارا دوباره به جان پوست گوشه ناخنش افتاد. با خودش گفت:« احمق، احمق. این چه کاری بود.» موهای سیاهش را به هم ریخت. با سرعت بلند شد. دنبال مادرش از اتاق بیرون رفت. از پشت با دستانش مادرش را بغل کرد، گفت:« ببخشید، ببخشید. یک لحظه عصبانی شدم.» بدون اینکه منتظر جوابی از مادرش باشد. صورت سبزه مادرش را بوسید و به اتاقش برگشت.
زودتر از هرشب چراغ اتاقش را خاموش کرد. روی تخت دراز کشید. به صداها گوش داد. از میان صدای موتور و ماشین هایی که واردکوچه می شدند صدای موتور ماشین پدرش را شناخت. با ورود پدرش به آپارتمان، آرام به سمت در اتاق رفت. گوشش را به در چسباند تا حرف های پدر و مادرش را بشنود. هرچه صبر کرد چیزی درباره خودش نشنید. پشیمان به تخت رفت و با خودش گفت:« همه چیز فردا معلوم خواهد شود، فردا.» پلک هایش آرام آرام به یکدیگر رسیدند.
ادامه دارد...