mehrofehr·۴ سال پیششب تقدیرمادر با عجله لباسهای مشکیاش را پوشید. مقابل سیما ایستاد. به دفتر و کتابهای پهن شده جلو او خیره شد. با التماس گفت: امشب شب قدره. همه تقدی…
mehrofehr·۴ سال پیشفدای یه تار موهاتپروانه، خانه را جمع و جور کرد. بوی غذا دهانش را آب انداخت. در قابلمه سوپ را برداشت. هم زد. با دست بوی آن را به سمت بینی اش روانه کرد. بوی م…
mehrofehr·۴ سال پیشمدافع حقوق زنانبعضیا تو توهم به سر می برن و فکر می کنن دین اسلام برای حقوق زنان کم گذاشته، در حالی که این بقیه کشورا هستن که حقوق زنان رو به اسم دفاع از ح…
mehrofehr·۴ سال پیشاو زنده است؟ هنوز نفس می کشد.6قسمت ششممرد بلندتر سر بینی پهن شده روی صورتش را خاراند و با کنجکاوی خاصی پرسید:«می دانی چه بلایی سر عروسش آمده است؟» قدرت چشمان ریزش را مال…
mehrofehr·۴ سال پیشاو زنده است؟ هنوز نفس می کشد. 5قسمت پنجماز پنجره نگاهی به آسمان پر ستاره انداختم. پیرمرد درست می گفت. سپیده صبح طلوع کرده بود. خواستم دست هایم را بلند کنم، نشد. خواستم پا…
mehrofehr·۴ سال پیشاو زنده است؟ هنوز نفس می کشد.4قسمت چهارمثریا از ازدواج در سکوت، سلام و صلوات خوشش نمی آمد. مادرم این یکی را دیگر رضایت نداد. گفت:«مادر جان، این دختر چشم آبیی که من دیدم…
mehrofehr·۴ سال پیشاو زنده است؟ هنوز نفس می کشد.3دلم آرام گرفت. خوشحال شدم. هر چه به ذهنم فشار آوردم، هیچ فایده ای نداشت. جز نور مستقیم و کورکننده لامپ بالای سرم چیزی نمی دیدم. در حال و هو…
mehrofehr·۴ سال پیشاو زنده است؟ هنوز نفس می کشد. 2چند روز گذشت. داخل حیاط بازی می کردم. زنگ در به صدا درآمد. جوانی خبر شهادت دایی ام را آورد. نمی دانستم شهادت چیست. فقط از گریه¬های مادر و م…
mehrofehr·۴ سال پیشاو زنده است؟ هنوز نفس می کشد.1قسمت اولصداهایی ناآشنا در گوشم می پیچید:«از اینجا برش دارید.»«زنده است؟»«هنوز نفس می کشد.»«بگذاریدش داخل آمبولانس، کنار بقیه مجروح ها.» صدا…
mehrofehr·۴ سال پیشپدر زهرا (دختر بابا)سارا کنار زهرا ایستاد. دستش را دور گردنش انداخت. آهسته کنار گوشش گفت: فردا خونه ما دعوتید. میای دیگه؟ زهرا کمی خودش را عقب کشید. چشم در چشم…