#قسمت_هفتم
دستی روی موهای مشکی و بلند سارا کشید و گفت:«گلکم نهارت را بخور به موقع خودش خیالت را راحت خواهم کرد.»
سارا با شنیدن این حرف برق امیدی درون دلش جرقه زد. پیش دستی را زمین گذاشت. تکه ای نان برداشت. لقمه ها را باعجله و بدون فرصت خوب جویده شدن قورت داد. راضیه گفت:«چقدر عجله داری؟ قدری آرام تر.»
سارا خواست حرفی بزند که لقمه داخل گلویش پرید. راضیه هول شد. سهیل چشم های میشی اش را گشاد کرد و به راضیه گفت:« چرا بِرّ و بِرّ نگاهش می کنی؟ بزن تخته پشتش، الان خفه می شود.»
راضیه با کف دست چند دفعه محکم ما بین دو کتف سارا کوبید. سارا با دست به کافی بودن ضربه ها اشاره کرد. بعد از سرفه ای نفسش بالا آمد. گفت:«آخیش، نزدیک بود خفه بشوم.»
چهره راضیه درهم رفت. گفت:«چقدر بگویم آرام تر. مگر عزرائیل دنبالت کرده است؟»
سارا سرش را پایین انداخت. دست هایش را در هم گره کرد. گونه هایش اندکی به سرخی رفت. آهسته گفت:«عزرائیل که نه، شوق شنیدَ...»
راضیه لقمه ای با بی خیالی و طمأنینه از جلویش برداشت. داخل دهان گذاشت. آهسته و با دقت بین دندان هایش آسیابشان کرد. درون ذهنش فکرهای جور واجوری رژه می رفتند. قبل از اینکه سارا از اتاق بیرون بیاید، سهیل نظرش را درباره امیر به او گفته بود. او می دانست سهیل حتی از قیافه امیر، از آن صورت سبزه و چشمان ریز دو دو زننده در کاسه سر، خوشش نیامده بود تا چه رسد به حرف زدنش، به آن لحن لوس و کشدارش. سهیل به او گفت:«این پسر نمی دانم ما را چه حساب کرده است. چنان زبان می ریخت مثل اینکه کار تمام شده است. فکر می کند دختر یکی یکدانه مان را دو دستی تقدیمش خواهیم کرد. فقط به خاطر اینکه همکلاسی یا هم دانشگاهی هستند. هیچ شغلی ندارد. امیدوار است بعد از فارق التحصیلی شغل خوبی گیر بیاورد. پدر و مادرش حدود یکی، دو میلیون برایش پس انداز کرده اند. هیچ چیز دیگری از خودش ندارد. به نظرت با این مقدار پول می شود برای دختری که تا امروز هیچ سختی ای ندیده زندگی خوبی تدارک دید.»
راضیه مانده بود چه بگوید. واقعا با دو میلیون پول یک اتاق زهوار در رفته قدیمی در پست ترین نقطه شهر هم نمی شد کرایه کرد. اما با عشق سوزان درون سینه دخترش چه باید می کرد. لقمه اش را که فرو داد به سارا گفت:«نهارت را خوردی. برو سراغ درس و مشقت. شب با هم صحبت می کنیم.»
سارا نهارش را تمام کرد. به امید اینکه از زیر زبان پدرش حرفی بشنود به راضیه گفت:«ظرف ها را بدهید من می شویم.»
راضیه دست او را آرام کنار زد و گفت:«لازم نکرده است. کاری را که گفتم انجام بده.»
سارا نا امید با لوچه ای آویزان به طرف اتاقش برگشت. کتابش را از کیف کولی مشکی اش بیرون آورد. روی صندلی پشت میز تحریرش نشست و مشغول مطالعه شد. افکار مزاحم دست از سر او بر نداشتند. چشم هایش روی صفحات کتاب راه می رفت؛ اما ذهنش همه جا بود به جز کتاب. مدام با خودش احتمالات را مرور می کرد. صورت عبوس پدر جلو چشمانش آمد و نتیجه گرفت:«پدر از امیر خوشش نیامده است. حتما می خواهند شب بحث خواستگاری هیراد را جلو بکشند.» چند ثانیه گذشت. گفت:«نه، نه، اینطور نیست. تو چقدر احمق هستی سارا. قیافه پدر همیشه عبوس است. از روی قیافه او نمی شود به عمق وجودش پی برد. اگر از دست من ناراحت بود، اگر امیر را نپسندیده بود، هیچ وقت بعد از پریدن غذا در گلویم به مادر برای دست پاچه شدنش نمی توپید.»
ادامه دارد...