#قسمت_هشتم
سارا آرام آرام با افکار مزاحم انس گرفت. دست دور گردنشان حلقه کرد و به خواب رفت.
سر سفره عقد کنار امیر نشست. حاج آقا بلند و رسا خطبه می خواند. مادرش کنار او ایستاده و دست هایش را مدام بر هم می کشید. سارا چادر سفیدی بر سر داشت. چادر را آنقدر پایین آورده بود که هیچ کس نمی توانست صورت او را ببیند. قرآن روی پایش باز بود. به سفارش مادر، سوره نور را با صدایی آهسته می خواند. خطبه های حاج آقا را می شنید. فقط نمی دانست چرا دلش شور می زند. مثل اینکه زن همسایه تمام لباسهای چرک بچه های قد و نیم قدش را درون دل او داشت مشت مال می کرد و می شست. طبق قرار خودش حسابی امیر را برای بله گفتن چزاند. زیر لفظی گرفت، اما بله نگفت. پدر کنارش ایستاد. سرش را پایین آورد. گفت:«دخترم اگر منتظر اجازه ما هستی. ما اجازه ات دادیم.»
سارا به خواندن سوره ادامه داد و لب نگشود. بین افراد داخل اتاق همهمه شد. حاج آقا با صبوری حدود یازده دفعه از عروس خانم اجازه حق وکالت خواست. بالاخره سارا در دوازدهمین مرتبه بله گفت. خانم ها کل کشیدند. پدرش دفتری بزرگ جلو او گذاشت و چند جا را نشانش داد تا امضا کند. سارا بدون اینکه چادرش را کنار بزند، تمام آن ها را نخوانده از ذوق محرم شدن با امیر امضا کرد. ناگهان سکوتی دیوانه کننده بر اتاق حاکم شد. هیچ کس جز او و امیر درون اتاق نبود. سارا به طرف امیر برگشت. امیر چادرش را بالا زد. سارا با دیدن چهره داماد قلبش ریخت. ترس بر جانش افتاد. نفس در سینه اش ایستاد. صدای اذان گوشیش او را بیدار کرد. شتابزده از جا پرید. نشست. تمام بدنش می لرزید. دستان ظریفش را بالا آورد. لرزش بر آنها نیز اثر گذاشته بود. با دست ها صورتش را پوشاند و هق هق گریه اش بلند شد.
پدر و مادرش در اتاق را باز کردند. با تعجب به او نگاه کردند. راضیه کنار او روی تخت نشست. خواست دستان سارا را از روی صورتش بردارد. سارا هق هق کنان دست او را پس زد و گفت:«مامان دست از سرم بردار. من میدونم شما از امیر خوشتان نیامده است و با خاله قرار خواستگاری گذاشته اید.»
راضیه دستش را کنار کشید. با چشمانی درشت شده به سهیل که به در تکیه داده بود نگاه کرد. دستی روی سر سارا کشید. گفت:«دختر گلم، قرار شد ما شب در این مورد با هم صحبت کنیم. کی همچین چیزی گفته است؟»
سارا بریده بریده جواب داد:«هیچ ... کس ... حدس ... زدم ...»
راضیه دست سارا را گرفت. گفت:«خوب حالا بلند شو. برویم نماز بخوانیم، بعد مفصل درباره اش صحبت می کنیم.»
بعد نماز پدر روی یکی از راحتی های تکی کنار پذیرایی نشست. راضیه چادر نمازش را روی دسته راحتی دونفره گذاشت و روبروی سهیل جا خوش کرد. دستش را روی نشیمنگاه راحتی زد و خطاب به سارا گفت:«بیا اینجا کنار خودم بنشین. می خواهیم درباره آینده و خوشبختی ات صحبت کنیم.»
سارا با همان چادر نماز سفید گل گلش کنار راضیه نشست. گردی صورتش داخل مقنعه سرخود چادر گرفتار شده بود. راضیه گفت:«چادرت را بیرون بیاور. راحت بنشین.»
لبخند کم رنگی روی گوشه لب سارا نشست و گفت:«من راحت هستم. شما هم راحت باشید. زیاد فکرش را نکنید.»
سهیل دستی روی سبیل های مرتبش کشید. با صدایی لبریز از مهر و عطوفت گفت:«خوب برویم سر اصل مطلب. دخترم، مادرت گفت: این پسر همکلاسی ات است و از قرار معلوم همدیگر را دوست دارید. شاید هم فکر می کنی تنها اوست که می تواند تو را خوشبخت کند و به تمام آرزوهایت برساند. حالت را می فهمم و درکت می کنم. من هم زمانی جوان و خام بوده ام. گذر زمان چهره ام را چنین خشن و درهم کرده است. من و مادرت فقط به خوشبختی تو فکر می کنیم. زندگی سیب تلخ و ترش نیست که یک گاز بزنی و خوشت نیاید و بخواهی دور بیاندازی. باید به این فکر کنی که آیا این پسر که می خواهی زندگی مستقلت را با او شروع کنی مرد زندگی و اهل کار هست؟ اخلاق دارد؟ از ایمان چیزی سرش می شود؟»
ادامه دارد...