#قسمت_نهم
#قسمت_آخر
راضیه دستان ظریف سارا را بین دستان سفید و تپل خودش گرفت. گفت:«پدرت راست می گوید. اگر فکر کرده ای که با پسری ازدواج کنی و بعد اگر از او خوشت نیاید راحت طلاق می گیری، از این فکر بیرون بیا. ما اصلا بین فامیل چنین عاداتی نداشته ایم.»
سارا با پرخاش دستش را از بین دست راضیه بیرون کشید. با خشم به صورت پف کرده مادرش خیره شد و گفت:« عقد نکرده دارید فاتحه زندگی ام را می خوانید؟ حالا کی خواسته طلاق بگیرد؟ حتی خوش ندارم درباره اش حرف بزنید.»
سهیل ابروهای پر پشتش را در هم کرد. چشم به چشم سارا دوخت و گفت:«دخترم، یک کلام ختم کلام، این همشاگردی شما که من دیدم مرد زندگی نیست. نمی دانم شما به چه چیزی در وجود او چشم امید بسته ای؟!»
سارا سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:« دوستم دارد.»
سهیل دستی روی موهای پرپشت و جو گندمی اش کشید و گفت:«دوست داشتن تنها برای شروع یک زندگی کفایت نمی کند. ما تو را مثل گلابی لای پنبه بزرگ کرده ایم چطور می خواهی سختی زندگی با کسی که آه ندارد با ناله سودا کند را تحمل کنی؟»
سارا سکوت کرد. راضیه گفت:«پدرت راست می گوید. وسط راه کم می آوری.»
سهیل پشت حرف راضیه را گرفت و گفت:« و آن موقع باید پای انتخاب خودت بایستی و توقع نداشته باش من و مادرت پشتت باشیم. راحتت می کنم. اگر هیراد را برای زندگی انتخاب کنی و با توجه به شناختی که ما از او داریم اگر مشکلی با هم داشته باشید که ضعف از طرف او باشد ما پشتت هستیم و هر کاری از دستمان بر بیاید انجام خواهیم داد؛ ولی در مورد همکلاسی ات هر اتفاقی در زندگی برایت بیافتد نباید روی ما حساب باز کنی. باید بسوزی و بسازی. تا صبح وقت داری به این موضوع فکر کنی و جواب قطعی ات را بدهی.»
تمام غم های عالم روی دل سارا نشست. اشک گوشه چشمش حلقه زد. برای اینکه پدر و مادرش متوجه حال او نشوند. سریع از روی صندلی بلند شد. به طرف اتاقش رفت. در را بست. خودش را روی تخت رها کرد. صورتش را روی بالش فشار داد. صدای گریه هایش را با این کار حبس کرد. از اعماق وجودش صدایی گفت:«کاش از روز ازل بوجود نیامده بودی تا در همچین دو راهی سختی گرفتار نشوی. حالا چه کار کنم؟ باید بین حمایت والدینم و عشقم یکی را انتخاب کنم. من از آینده چه خبر دارم. چطور بفهمم کدام انتخاب درست است؟»
ناگهان صدایی شنید. گوشهایش را تیز کرد. به اطراف نگاه کرد. صدا از گوشی اش بود. به طرف میز تحریر رفت. سولماز پیامی برایش فرستاد و پشت بندش تک زد. پیام را باز نکرد. گوشی را روی تختش پرت کرد و گفت:«سولماز دیوانه.»
فکری مثل خوره به جانش افتاد. نکند سولماز خبری از امیر داشته باشد. گوشی را برداشت. پیام را باز کرد. نوشته بود:«سلام جیگر، اگر فکر کرده ای از امیر خبر دارم تیرت به خطا رفته است. من از آن دخترها نیستم. فقط خواستم بگویم: قبل ازدواج چشمهایت را کامل باز کن و بعد از آن چشمهایت را ببند. نگذار عشق کاری کند که مسیر را اشتباه بروی.»
سارا گوشی را دوباره روی تخت پرت کرد و گفت:«ایش. دیوانه.»
شب به وصال صبح رسید. اما سارا نتوانسته بود حتی ذره ای از آرامش شب را در آغوش بگیرد. بعد از نماز قدری آرام گرفت. پلک های ورم کرده اش توان فراق نداشتند به وصل هم رسیدند. مژه های بلندش در آغوش یکدیگر رفتند و در کنار همدیگر ساعتی بدون رؤیا برای سارا آفریدند. سارا صبح، کلاس داشت. پدر، منتظرش بود تا او را به دانشگاه برساند. سارا با صدای پدر، از خواب ناز بیدار شد. با موهایی پریشان از اتاق بیرون رفت.
سهیل اخم هایش را در هم برد و گفت:«مگر کلاس نداری؟»
سارا به طرف روشویی رفت دندان های مرتب و سفیدش را مسواک کشید. چشمان پف کرده اش را مالاند. گفت:« مگر دیشب نگفتید تا صبح تصمیمم را بگیرم. من هم تصمیمم را گرفته ام. من پشتیبانی شما را با هیچ چیز روی زمین عوض نمی کنم. اما اگر بخواهم با هیراد ازدواج کنم دیگر نمی توانم دانشگاه بروم. نمی خواهم با همکلاسیم چشم تو چشم شوم و مجبور باشم به او جواب پس بدهم.»
خب این هم آخر داستان سارا و عشقش.
اگر از آخرش خوشتان نیامد، می توانید نظرتان را اعلام کنید. داستان قابلیت ادامه داشتن دارد. اگر هم به نظرتان این سرانجام خوب است که فبها المراد.