mehrofehr
mehrofehr
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

انتخاب سخت

#قسمت_ششم

شیشه عطر زیبایی را بیرون آورد. آن را جلو نور گرفت. به تلالو نور روی شیشه و هفت رنگ شدن آن خیره شد. درش را برداشت. اندکی از آن را روی مچ لاغر دستش اسپری کرد. مچ دو دست را به هم مالید. دستش را جلو بینی گرفت. چشمانش را بست و با اعماق وجودش بو کشید. بو را بلعید. با هر ضربان قلبش بو بیشتر در فضا می پیچید. تک تک سلول های بدنش بوی عطر امیر را گرفتند. عطری که روز تولد سارا برایش هدیه آورده بود. جعبه و شیشه عطر را روی میز تحریر گذاشت. روی تخت دراز کشید. چشمانش را بست. آینده را در ذهنش تجسم کرد. پدر از دیدن امیر شاد و خوشحال برگشت. به دخترش با حسن انتخابش آفرین گفت. مراسم خواستگاری به خوبی و خوشی سپری شد. سارا و امیر سر سفره عقد نشستند. سارا قرآن می خواند. امیر، از داخل آینه ی جلوش سارا را می پایید. قند درون دلش آب می شد. سارا خوش داشت با تأخیر انداختن بله گفتن کمی اذیت های قبل از آن روز را جبران کند. قرآن خواندنش را طول داد و به صداهای اطراف توجهی نداشت. ناگهان صدای راضیه رشته افکارش را پاره کرد:«بیا مادر، بابایت آمده است. بیا نهار، بیا دختر گلم.»
سارا مثل آدم خواب زده، از جا پرید. از طرفی ناراحت بود از رؤیای به آن شیرینی بیرون کشیده شد؛ از طرفی به خاطر سرآمدن انتظارش، خوشحال بود . بلند شد. از اتاق بیرون رفت. مادر وسط پذیرایی مثل همیشه روفرشی انداخته و روی آن سفره پهن کرده بود. سارا بارها به این کار ایراد گرفته و گفته بود:«میز نهارخوری برای چیست؟ اسمش رویش است، نهارخوری، پس باید نهار را روی آن خورد. چرا اینقدر اصرار دارید روی زمین بخوریم؟»
راضیه با لبخند در جواب گفته بود:«مادر من، حالا اسمش را گذاشتند نهارخوری، حتما نباید که بر طبق اسمش با آن رفتار کرد. در اسلام حتی به نحوه نشستن سر سفره غذا هم اشاره شده است. میز نهارخوری را فرنگی ها مد کرده اند برای من که می خواهم دو تا سیب زمینی پوست بگیرم یا ساعت ها روی پا باشم و اندکی کارهایم را اینطوری نشسته انجام دهم خوب است، اما برای غذا خوردن خوب نیست.»
سارا از حرف های مادرش به سرگیجه افتاده و گفته بود:«آخر چرا؟خوب اسلام یک حرفی زده باشد از کجا معلوم درست باشد؟»
راضیه لبش را گزیده و جواب داده بود:«دخترم آمدی و نسازی. اول که خدا تمام رفتارها و اعمال درست را توسط معصومین علیهم السلام برای ما بیان کرده است. بعد هم شما که درس خوانده هستید. هر جا به روایتی شک کردید می توانید از روی راوی یا مضمون آن یا ارجاعش به آیات قرآن صحت آن را تخمین بزنید. فعلا تا زمانی که کسی نتواند خلاف این روایات را اثبات کند ما روی زمین سر سفره می نشینیم. آن هم با رعایت بقیه آداب سفره.»
سارا هر چند قانع نشده بود. در برابر استدلال های محکم مادرش سکوت کرده و از آخرین بحثشان دیگر با او دهن به دهن نشد. سلام گفت. دست هایش را شست و کنار مادر روی زمین نشست. راضیه چند عدد شامی برایش داخل پیش دستی گذاشت. سارا پیش دستی را از او گرفت. نگاهی به شامی های سرخ شده انداخت. بزاقش به جنب و جوش افتاد. صدای قار و قور از معده اش بلند شد. پدر سر بالا آورد. سارا حالت غریبی درون چشمان پدرش حس کرد. پدر با تند مزاجی و پرخاشی بی سابقه گفت:«چرا غذایت را نگاه می کنی؟ بخور دیگر. نگاه ندارد.»
راضیه نگاهی به سارا انداخت و نگاهی به سهیل. نمی دانست برای آرام کردن پدر و دختر چه باید بگوید. فکری به ذهنش رسید.
ادامه دارد...

داستانبه قلم خودمخانوادهازدواجانتخاب سخت
آدرس وبلاگم: http://tanhasahelearamesh.blog.ir - هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن/وانگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید