هفته بسیج اجرا داشتند. باید تا روز اجرا سخت تمرین می کردند. لباس های گشاد پلنگی شان را پوشیدند. وارد سالن شدند. یکی از دوستانش به سفارش مربی وسط باشگاه روی زمین نشست. حالت سجده گرفت. دو دستش را پشت گردن قلاب کرد. با صدای سوت مربی همه به صف شدند. او گفت: یکی یکی از رو دوست تون بپرید. اون طرف رو زمین پشتک بزنید. فوراً بلند بشید تا نفر بعدی بهتون نخوره.
تند و پشت سر هم بعد از چند قدم دویدن، پرش، فرود روی دست ها و پشتک وارو زدن بلند می شدند و کناری می ایستادند. یک نفرِ سجده رفته، به پنج نفر رسید.
سه نفر در صف ایستاده بودند تا به نوبت از روی افراد وسط باشگاه بپرند. دل مهسا ریخت. در پرشِ دفعه قبل، نزدیک بود روی نفر چهارم بیفتد. جرأت پریدن نداشت. پاهایش می لرزید. مربی با اشاره گفت: بپرید.
مهسا به آخر صف رفت. دو نفر جستی زدند و آنطرف فرود آمدند. نوبت مهسا شد. شتاب گرفت. دوید. تا نزدیک نفر اول رسید. همان جا خشکش زد. مربی سوت زنان جلو آمد: چرا می ترسی دختر؟ بپر. تو میتونی.
- نه خانم، من میترسم بیفتم رو بچه ها.
- یه بسیجی از هیچی نمی ترسه. از دور بِدو و با شتاب بدنت رو بکش و از رو همه بپر. اونطرف می بینمت. به بچه ها فکر نکن. چشماتو ببند و بپر.
مهسا عقب نشینی کرد. بچه ها را از دور دید. زیر لب بسم الله گفت. با سرعت به طرف دوستانش دوید. نزدیک آنها چشمانش را بست. یا علی گفت و پرید. آنطرف روی دستانش فرود آمد. با صدای کف زدن مربی برخاست. دوستش از آخر صفِ سجده رفته ها بلند شد و گفت: خسته نباشی دختر. نیمه جونم کردی. گفتم الانه که روم بیفتی. خدا خدا می کردم که کارتو درست انجام بدی.
مهسا خندید. دستش را روی کتف دوستش گذاشت و گفت: پس به خاطر دعای شماها من اونجا که باید فرود اومدم. انگار بازم باید تمرین کنم.
داستان قبلم:)
داستان بعدم رو بعدا می گم چیه:)