غم، روی سینه ام سنگینی کرد. پرسیدم:«آب چه؟ این ظالمان به اهل بیت امام آب نوشاندند؟»
خورشید برافروخت. گفت:«جواب این سؤال ها به چه کارت می آید؟ بگذار کمی آرام باشم. چرا می خواهی آتش و گرمایم را برافروزی؟ بگذار با ملایمت بر شترهای بی کجاوه دست کشم. بگذار با گرمای کمتری بر سر و صورت بی نقاب اهل و عیال امام بتابم.»
دوباره سودای عشق بر سرم زد. گفتم:«یعنی نمی دانی من عاشق شده ام؟ تو که بهتر از من می دانی عاشق برای معشوقش هر کاری در توان داشته باشد انجام می دهد. کمترین کاری که الان می توانم برای معشوقم انجام دهم این است که بدانم آنان که او می خواست سیراب کند، سیراب شدند؟»
خورشید با چهره ای گرفته جواب داد:«آخر تو خودت را جای آنان بگذار. آب را به روی کل قوم و خویشت ببندند. بعد پدرت، برادرت، عمویت، پسرت، برادر زاده ات، پسر عمویت و ... را شهید کنند. با شلاق و تازیانه بدنت را نوازش کنند. محل استراحتت را به آتش بکشند. روبند از صورتت بکشند. بعد آب هم تعارفت بکنند. خیلی هم خوشحال نشو. نمی آیند مشک آب یا ظرف آب را تعارفت کنند و بگویند خواهش می کنم شاهزاده کوچولو یا بانو بفرما آب. تشنگی از پا درتان می آورد. لطفا بفرمایید نوش جان کنید. اگر اینطور فکر کرده ای حتما خیلی خوش خیال هستی. مگر می شود کسی آقا، سرور و بزرگ خانواده ای را احترام نگیرد و بکشد بعد احترام اهل و عیالش را بگیرد؟ بله، تشنگیشان رفع شد. اما چگونه؟؟؟؟»
عرق شرم بر پیشانی ام نشست. کاش تبخیر شده بودم و چنین حوادثی در چند متریم اتفاق نمی افتاد. کاش در جایی و زمانی دیگر حضرت عباس را می دیدم. کاش جایی دیگر عاشقش شده بودم و مثل پروانه گرد شمع وجودش می چرخیدم. عباس شرمنده امام و اهل بیتش نشد. بلکه من شرمنده شدم. عاشقی که نتواند کوچکترین کاری برای معشوقش انجام دهد به چه درد می خورد؟!
از آن روز افسرده و غمگین در مسیرم حرکت می کردم. به هیچ کس روی خوش نشان نمی دادم. گاهی در جستجوی عشقم از مسیر منحرف می شدم. اما راه به جایی نمی بردم تا اینکه راهی برایم باز شد. دعاها و گریه و زاری هایم به ثمر نشست. خدا من را لایق خدمت به معشوقم دانست. قمر بنی هاشم به حضور پذیرفتم. به بارگاهش راه یافتم. نزدش رفتم. او را در آغوش گرفتم. بوسیدم. بوئیدم. گردش چرخیدم. از او عذر خواستم. بابت ناتوانیم، محدود بودنم. به خاطر اینکه نتوانستم او را از شرمندگی برهانم. حال آرامگاه او را گرما گرم در آغوش می کشم. از وجودش معطر می شوم. تماشاچیان از دیدن عشق بازی ام به وجد می آیند و به حالم غبطه می خورند.
آخر آب، توانست به وصال معشوقش برسد.
قسمت قبل: